مجله نوجوان 215 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 215 صفحه 8

داستان خودکشی یا قانون مظفر ایزگو از کشور ترکیه ترجمه ی ناصر فیض تصویرگر: نسترن سادات موسوی محسنی هر روز افزایش قیمت، تورم روی تورم، از اول مارس تا حالا مدت زیادی گذشته و هنوز از این قانون حمایت از کارمندان خبری نیست که نیست... به زنم گفتم: « می خوام خودم رو حلق آویز کنم. » گفت: « چه کار کنی؟! » گفتم: « هیچ، می خوام خودم رو دار بزنم. » گفت: « چرا؟ واسه چی؟! » گفتم: « برای اعتراض به بی توجهی نسبت به قانون حمایت از کارمندان. » زنم بعد از آن که نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد، گفت: « هرکار که دلت می خواد بکن! » رفتم توی فکر: خودم رو دار بزنم؟... نزنم؟ آیا بعد از کابینه ی جدید، قانون حمایت از کارمندان ابلاغ می شه؟ نمی شه؟! شب و روز برای من حروم شد، همه اش توی فکر بودم. شب ها خوابِ دار می دیدم و... یک لحظه خواب توی چشمام نمی رفت، بس که از پهلوی چپ به پهلوی راست و از پهلوی راست به پهلوی چپ می چرخیدم، زنم از دست من به عذاب آمده بود، یک شب سرم داد کشید: « دیگه از دست تو دارم دیوونه می شم! یه خواب راحت ندارم... » گفتم: چی یه؟! چه خبرته؟! هرچی فکر کردم نتونستم خودم رو به این کار راضی کنم. » گفت: « راضی به چه کاری؟ » گفتم: « این که خودم رو حلق آویز کنم. » گفت: « تصمیم با خودته! هر کاری که دوست داری بکن. فقط بذار راحت بخوابم. » ... دار بزنم؟ نزنم؟ یک مرتبه فکر تازه ای به سرم زد و با خودم گفتم: « احمق! لازم نیست که واقعاً خودت را حلق آویز کنی! می ری میدان تقسیم ، درختی پیدا می کنی و یه تیک طناب بهش می بندی، بعد می ری روی یک صندلی و طناب رو می ندازی رو گردنت و شروع می کنی برای مردمی که دور تو جمع شده­ان دلیل حلق آویز کردن خودت را با صدای بلند می گی، انوقت مردم هجوم میارن تا تجاتت بدن... تازه اگر مردم هم این کار رو نکنن حتماً پلیس جلوی کارت رو می گیره ....» صبح زود طناب رو از حیاط جمع کردم و تنها صندلی ای که توی خونه داشتیم، برداشتم و داشتم راه می افتادم که برم بیرون، زنم دراومد که: « خیر باشه! » گفتم: « ان شاء الله که خیره... می رم خودم رو دار بزنم. » بچه ها که با صدای ما از خواب بیدار شده بودند، همه باهم شروع کردند به گریه کردن و... بابا تو را به خدا این کار رو نکن! زنم سرشون داد کشید: « بچه ها! پدرتون یه کارمنده ، پس حرف هایش رو باور نکنید، مگه همین ماه پیش قرار نبود که واسه تون کفش بخره؟ خرید؟! » بچه ها یک صدا گفتند: « درسته ، نخرید. » « همین چند روز پیش مگه قرار نبود که کیف و لباس براتون بخره؟ خرید؟! » صدایی شبیه صدای گروه کر جواب داد: « درسته ، نخرید. » یکی از بچه ها مثل تک خوان گروه با صدای نازکش پرید وسط که: « تازه قرار بود ، هفت لیره برای مجله بده که هنوز نداده. » زنم ادامه داد: پس بیخود خودتون رو ناراحت نکنید. هرجا بره تا ظهر برمی گرده. » توی کوچه بودم، زنم از پشت سر صدایم کرد و گفت: « رگلاتور گاز یادت نره! » توی یک دستم صندلی و دست دیگه طناب وارد میدان تقسیم شدم. سرم بالا بود و داشتم دنبال یک درخت مناسب می گشتم که ناگهان خوردم به یکی از عابر های پیاده... مرد با لحن توهین آمیزی گفت: « هو...ی! آقا ! بپا!... » گفتم: « واقعاً معذرت می خوام، حواسم نبود آقا، دنبال یه درخت می گشتم! » گفت: « درخت؟ واسه چی؟ » - می خوام خودم رو حلق آویز کنم. - عجب؟! - بله، تصمیم گرفتم خودم رو دار بزنم. - واسه چی می خواهی این کار رو بکنی؟ دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 3 پیاپی 215 / 12 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 215صفحه 8