مجله نوجوان 215 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 215 صفحه 27

جنگل شود. جنگلی که پر از ببر است. ولی پاهایش از او فرمان نبرد و دهانش به صدا کردن یولیا باز نشد. همان موقع که فیما ایستاده بود و سعی میکرد پایش را از زمین بردارد سمیونف و یار غارش رزی آمدند. سمیونف خشمگین نگاه کرد. قسمتی از صورتش پانسمان شده بود؛ انگار از جنگ برگشته بود. برای انتقام بیرون آمده بود. امروز دومین روزی بود که همه از کوچک و بزرگ مسخره اش کرده بودند، به همین دلیل آزرده و خسته بود. چه کار میخواست بکند؟ جرأت نداشت گریبکوا را کتک بزند. حالا غرق در افکار سیاه و شیطانی، سر راهش به فیما دوست گنده و ترسوی یولیا برخورد کرده بود . سمیونف تهدیدکنان پرسید: « دوستت یولیا کجاست؟ » فیما مقابله به مثل کرد: « به تو چه؟ » حس کرد حالا پاهایش حرکت میکند و ترجیح داد که از دست سمیونف و رزی فرار کند. رزی عینکش را برداشت و شیشه هایش را پاک کرد: « حرف زدن با او چه فایده ای دارد؟ از من میشنوی یورا، به این جاسوس و خائن محل نگذار. » او همیشه از زور و بازویش بیشتر از عقلش استفاده میکرد و تا به حال از دو مدرسه اخراج شده بود. اگر رزی نبود، بستن قوطی به دم گریه هیچ وقت به فکرش نمیرسید. رزی عینکش را به چشم زد: « البته وقتی او دوست گریبکوا است؛ پس نسبت به تو خائن است! » رزی خوب میدانست برای روشن کردن آتش جنگ از چه کلمه ای استفاده کند. این طوری آن کلمه را به ذهن سمیونف انداخت. سمیونف با خشم فریاد زد: « خائن! » و دنبال فیما رفت. فیما که دید سمیونف قصد کتک زدن دارد، فوری به داخل جنگل فرار کرد ولی حواسش بود که سمت یولیا نرود و جای او را لو ندهد. رزی همان لحظه آقای « استپانیچ » ، معلم طبیعی را از دور دی ، خم شد و گُلِ « فراموشم نکنش » را بویید. معلم طبیعی پرسید: « دوستت کجا رفت؟ » رزی با صورتی لاغر و معصومانه و عینکی بزرگ به طرف معلم رو کرد. خیلی نرم و مؤدبانه گفت: « زیست شناسی! ما تصمیم گرفته ایم برای مدرسه در مورد گیاهان این ناحیه گزارش تهیه کنیم. من دارم گیاهان را مطالعه میکنم. » معلم گفت: « آهان! چرا سمینوف با این سرعت مطالعه میکند؟! » رزی جواب داد: « پروانه ها، او دنبال یک پروانة کلم سفید کمیاب است. » هرکسی غیر از رزی ماجرا سمیونف و گزارش را به « استپانیچ » می گفت، امکان نداشت باور کند ولی او رزی را قبول داشت. متعجب شانه هایش را بالا انداخت و به راهش ادامه داد. وقتی در خم جاده ناپدید شد، رزی با احتیاط راست شد، گُلِ « فراموشم نکن » را در مشتش فشرد و بی هیچ عجله ای راهی جنگل شد. همان لحظه که یولیا دنبال مار بود ، مار از پشت شاخة واژگون درختی سر پهنش را تکان داد و سلام کرد. یولیا پرسید: « چرا پنهان شده ای؟ » مار گفت« « میخواستند ما را شکار کنند، پسری چاقو در دست، به ببر حمله کرد، ببر هم سریع در نی ها مخفی شد. » - بله! همه چیز را میدانم، او دستپاچه شده بود. دوست من است. او را با شما آشنا میکنم. » مار آه کشید: « آه! ترنکوری ترنکوری خیلی شوکه شده است. » یولیا پرسید: « چطور میخواهد به هند بروید؟ و در مورد شکارچیهای واقعی آنجا چه میکنید؟! » - اینجا هیچ قانونی از ما حمایت نمیکند ولی جنگل میسور یک منطقة حفاظت شده است . - چطور است سراغ سربازها برویم؟ ماجرا را به آنها میگوییم و از آنها کمک میخواهیم. - هرگز، هیچ کس نباید بداند که ما به زمین آمده ایم، چون سفر ما نقض قانون اساسی عدم دخالت تلقی میشود. ناگاه صدای ترسناکی از طرف رود آمد. انگار یک گله بوفالوی وحشی از جنگل میگریختند. یولیا سریع دوید و پشت تنة درختی پناه گرفت. مار هم مثل برق روی شاخه ها خزید. شاخه ها از سنگینی مار خم شدند. درحقیقت صدای پای فیما کرولیف بود که به سمت سبزه زار میدوید و بدون این که خودش را بتواند کنترل کند مستقیم به درختی که یولیا پنهان شده بود برخورد کرد و مار پنج متری ناگهان روی سرش افتاد و هر سه روی زمین افتادند. اولین کسی که برخاست یولیا بود. سعی کرد تن بی حال مار را از روی فیما بردارد. مار سنگین و بی جان مثل یک بالش لوله ای بی انتها بود و فیما به نظر میرسید که بیهوش باشد. به هرحال یولیا چند سیلی محکم به صورتش زد تا بالاخره چشمانش را باز کرد و گفت: « باز هم آنها؟! » - تو صدمه دیده ای؟! فیما گفت: « دوباهر ببرها؟! » -فیما بلند شو و بگو چی شده است ؟ - نمی توانم، عقلم درست کار نمیکند. فقط دیدم که یک درخت رویم افتاد! - درخت نبود. دوست تازة من بود که میخواستم تو را به او معرفی کنم . ادامه دارد دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 3 پیاپی 215 / 12 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 215صفحه 27