مجله نوجوان 215 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 215 صفحه 10

شروع می شه... » شروع کرد به گره زدن و در حالی که کارش رو می کرد، همین طور حرف می زد: « آفرین به تو! توی تاریخ کارمندان تُرک اسمت رو با آب طلا می­نویسن یه گره واسه ت بزنم، که با یک حرکت صندلی کار تموم بشه... بین چطوره؟!... این گره خوبه؟! » - خیلی خوبه دستت درد نکنه... - چند تا بچه داری؟ - شش تا... - خیلی خوبه... بذار یه بار دیگه ببوسمت، فکر می کنی شش تا بچه ی تو یتیم می شن؟ نه خیر جانم! به خاطر این کارت، درباره ی تو فیلم می سازن، چه سروده ها که به اسم تو درست کنن، فکر نکنی چند لحظه ی دیگه می میری؟ نه خیر تو همیشه زنده می مونی... کاش بچه ها رو هم می آوردی، تا ببینن پدرشون یه قهرمان واقعی یه... ببینم! گریسی روغنی چیزی با خودت نداری؟ دست کردم و از جیبم چند شیشه دارو گیاهی که اتفاقاً یکی از اون ها روغنی بود در آوردم و گفتم: روغن زیتونِ خالصه، مادر زنم برام آورده بود . طناب رو به درخت بستیم و گره های بزرگی بهش زدیم و جایی رو که حلقه از توی او رد می شد، حسابی روغن کاری کردیم ... مردم هم کم کم جمع می شدند و دوستم که حالا دیگه یه جلاد باشی واقعی شده بود برای مردم توضیح می داد که: « دوست من از فرزندان قهرمان و شجاع و گمنام این مملکت و از کارمند های با شرفه! که به خاطر عدم اجرای قانون حمایت از کارمندان، چند لحظه ی دیگه جلوی چشم همه ی شما می خواد اعتراضش رو با حلق آویز کردن خودش نشون بده... » مردم یک صدا گفتند: این خیلی عالی یه! آفرین! با کمی ترس چشمهام رو توی جمعیت چرخوندم ، بلکه پلیسی، کسی پیدا بشه که جلوی کار رو بگیره... نمی دونم مثلاً، بگه: راه بیفت بریم کلانتری... امان نه خیر! مثل این که شوخی شوخی کار داره به جا های باریک می کشه... جلاد باشی، ببخشید! دوستم دستم رو گرفت و به طرف صندلی هدایتم کرد. باور کنید، اگر نخست وزیر یا سیاستمدار مهمی روی صندلی می رفت، مردم این جوری سوت و کف نمی زدند که برای من زدند! تو فکر بودم که فریاد بزنم، بی وجدان ها! مثلاً! شما کارمندین؟! که جلاد باشی با مشت زد توی پهلوی من و گفت: یه چیزی بگو! یه حرفی که خیلی تأثیرگذار باشه... جماعت منتظرن! من هم رو کردم به جمعیت و با صدای بلند گفتم: دوستان! جمعیت چنان کفی زد که انگار رئیس جمهور می خواد حرف بزنه! دوستان! خداحافظ! چند لحظه ی دیگه خودم رو حلق آویز می کنم... من از جون خودم می گذرم... هرگز از کارم پشیمون نیستم... هیچ ترس و وحشتی هم ندارم... من می میرم تا دوستان من با آسایش زندگی کنن... جمعیت یک صدا فریاد زدند: زنده باد قهرمان، زنده باد! داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم... لابه لای جمعیت دو مأمور پلیس رو دیدم که با تمام قدرت کف می زدند... کم کم داشت باورم می شد که فاصلة زیادی با اون دنیا ندارم. یک مرتبه به خودم آمدم و تاکتیکم رو عوض کردم و فریاد زدم: من شش تا بچه دارم، دوستان! شش تا بچه ی قد و نیم قد... منتظر بودم، یکی از میون جمیت فریاد بزنه، تو رو خدا این کار رو نکن! به این بچه ها رحم کن! اما زهی خیال باطل. انگار همه با هم قرار گذاشته بودند که واقعاً حلق آویزم کنند. یکی دو نفر فریاد زدند که: « بچه ها رو بسپار به ما، ما اون ها مثل بچه های خود ما دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 3 پیاپی 215 / 12 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 215صفحه 10