مجله نوجوان 215 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 215 صفحه 11

هستن... » با خودم گفتم: چی رو بسپار به ما؟! شش تا بچه! می دونین یعنی؟! باز هم تاکتیک تازه ای رو به کار زدم و در حالی که زل زده بودم توی چشم پلیس ها با صدای بلند گفتم: دوستان! هر چند کاری که من می خوام انجام بدم قانونی نیست اما... باز هم همهمه ای توی جمعیت پیچید و یکی با صدای بلند و مشت گره کرده دراومد که: « کسی نمی تونه جلوی کار رو بگیره، ما چنین اجازه ای به کسی نمی دیم. » توی بد مخمصه ای افتاده بودم! جلاد باشی- همون دوستم- طناب رو دور گردنم انداخت. گفتم: تو دیگه عجله ت واسه چی یه؟! گفت: به خدا مدیر ما رو نمی شناسی! تا الان 45 دقیقه تأخیر دارم، برسم ادار ، یه چیزی نمی مونه که به من نگه... تازه هوا رو نگاه کن الانه که بارون بگیره، یه نگاه به جمعیت بکن! حیفت نمی یاد؟! کجا تا این همه آدم باز هم بتونن اینجا جمع بشن! خواهش می کنم کمی عجله کن! دیگه به آخر خط رسیده بودم، حس می کردم دیگه به آخر خط رسیده بودم، حس می کردم چند لحظه ی دیگه حلق آویز می شم. یکی از میون جمعیت فریاد زد: قهرمان! حرفی، سفارشی، چیزی اگه داری بگو؟ گفتم: وقتی اومدم زنم از من رگلاتور اجاق گاز خواسته بود... خیلی دوست دارم که آخرین خواسته ی زنم رو برآورده کنم. - ما واسه زنت دو تا رگلاتور میخریم... قهرمان زود باش! این بار فریاد زدم: « دوستان یک آرزوی دیگه دارم... می دونید؟! تا امروز قانون حمایت از کارمندان حداقل ده، پانزده، بار به تأخیر افتاده... هم هم با اجازه ی شما می خوام این کار رو فقط برای یک بار به تأخیر بیندازم... » و با سرعت شگفتی دست انداختم و طناب رو از گردنم باز کردم و زدم توی سیل جمعیت و شروع کردم به فرار... اگر قدرت باورنکردنی پاهایم نبود، مردم دوباره منو می گرفتند و حلق آویز می کردند... نفس نفس زنان خودم رو رسوندم به خونه... زنم به محض دیدن من شروع کرد به قُر قُر کردن . بگم خدا چه کارت کنه! کور بشی ایشا الله از مال دنیا همین یه صندلی رو داشتیم که اونم گذاشتی به امون خدا و اومدی!... دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 3 پیاپی 215 / 12 اردیبهشت 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 215صفحه 11