مجله نوجوان 180 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 180 صفحه 8

افسانۀ وفا داستان روح‏الله قسمت هفتم یک سالی که گذشت، گفتند صلاح نیست در ترکیه بماند. سفیر ایران در بغداد، نجف را پیشنهاد کرد. گفت: «اگر ایشان به نجف بیاید در دهان شیر می‏افتد، آقای حکیم این جاست و ایشان بیش از یک طلبه نمی‏تواند کاری بکند.» با مصطفی رفت نجف، آقای حکیم آمد دیدنش. این دیدارها تا وقتی آقای حکیم زنده بود، برقرار بود. ساواک به قدسی هم اجازه داد برود. دوباره درس را منظم و مرتب، شروع کرد. به همۀ طلبه‏ها، از هر کشوری که بودند یک جور شهریه می‏داد. مراجع دیگر، این کار را نمی‏کردند. هر شب ساعت نه می‏رفت زیارت حرم حضرت امیر. شبهای جمعه هم کربلا. آن شب حرم شلوغ بود. یک گروه از ایران آمده بودند زیارت. امام را دیدند ایستاده و زیارت بالای سر می‏خواند. صلوات فرستادند و همه با هم آمدند طرفش. هم را هل می‏دادند تا برسند نزدیکش. دید پیرمردی افتاد زیر پای جمعیت. دولّا شد، زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. حیاط خانۀ اجاره‏ای‏اش کوچک بود. هر روز صبح می‏رفت پشت بام و نیم ساعتی قدم می‏زد. دیوارها بلند بود، به خانۀ همسایه دید نداشت. چند نفر از تاجرها آمدند و گفتند ما می‏خواهیم با پول خودمان برای شما و آقا مصطفی خانه بخریم. گفت: «هر وقت به همۀ طلبه‏ها خانه دادند، یک منزل به مصطفی بدهند، یک منزل هم به من.» استاندار نجف با چند نفر دیگر رفت خانه­اش. مترجم گفت استاندار آدم خشن و بد اخلاقی است، مواظب باشید. اما او جلوی پای هیچ کدام بلند نشد. دوربین فیلمبرداری با خودشان آورده بودند. دوربینها را که روی سه پایه وصل کردند، گفت همۀ این دستگاهها را جمع کنید. گفتند فقط عکس بگیریم. گفت نمی‏شود. صحبتهایشان را کردند و رفتند. فردا توی روزنامۀ کربلا نوشتند مراجع برای رژیم عراق دعا کردند. فرماندار را خواست. فرماندار آمد و نشست. حاج آقا روح الله با اخم نگاهش کرد، گفت: «به استاندار بگو که مدیر روزنامۀ کربلا این را تکذیب کند. اگر تکذیب نکرد من به بغداد اطلاع می‏دهم تکذیب کنند. دیگر هم این جا نیایید که هیچ کدامتان را به منزل راه نمی‏دهم.» وقت نماز می‏رفت مدرسۀ بروجردی. ماه رمضان بود و ظهر تابستان. قبل از نماز ظهر، هشت رکعت نافلۀ ظهر می‏خواند. بعد هم هشت رکعت نافلۀ عصر و نماز عصر. دیگران زود نماز را تمام می‏کردند. کسی طاقت گرمای 50 درجه را نداشت. یک نفر دید همین طور که تعقیبات نمازش را می‏خواند، گاهی با دستمال، عرق صورتش را خشک می‏کند. رفت جلو، گفت خوب است این روزها برود کوفه، هوای کنار شط بهتر است. گفت: «برادرهای من در ایران توی زندان هستند، آن وقت من بروم یک جای خوش آب و هوا؟» اعلامیه می‏نوشت یا حرفهایش را روی نوار پر می‏کرد می‏فرستاد ایران. نامه‏ها را جواب می‏داد، گاهی روی پاکت چای. یک بار روی کاغذ سفید، سؤالی برایش نوشته بودند. گفت این چند خط را روی یک کاغذ کوچک‏ترهم می‏توانستید بنویسید. گاهی شعرهایش را هم کنار روزنامه می‏نوشت. توی نامه‏ها یا سؤال سیاسی بود یا از وضع بدشان نوشته بودند و پول می‏خواستند. بعضی‏ها هم نصیحت می‏خواستند. جواب این آخری را می‏نوشت: «بهترین موعظه آن است که خدا در قرآن فرموده است؛ قال الله تعالی: قل اِنّما اَعظکم بِواحده اَن تقوموا للِه مَثنی و فُرادی.»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 8