
عبدالجبار کاکایی
مثلاً سفرنامه هند
پارۀ یکم
«هند سه برابر ایران است». بازی
بچگیهایمانبود. نمیدانستیم «هندسه»
بخوانیم یا «هند». هند را خیال نمیکردم
حتی. قارهای پهناور با آدمهای زیاد و
پک و پوزهای یکجور. نخِ رؤیا نمیبافتم
برای بادکنکِ هند. رها بود در آسمان
بیتماشایِ بچگیِ من. نه چمدانی بسته
بودم، نه بلیطی در جیب داشتم. با
تنبانِ ابریشمی و تیشرتِ بروس لی
در کوچههای جغرافیایی غرب ایران
به ریشخند و خوشمزگی میگفتم و
میشنیدم: «هند سه برابر ایران است».
حالا مساحتش، جمعیتش، بدبختیاش،
خوشبختیاش، مهم نبود. نه هند، که
هیچ چیزی مهم نبود در هشت سالگیِ
بیخیالیِ من.
دیده بودم در اطلسها دُمِ آویختهای
دارد در اقیانوسی بزرگ با لکههای
کوچک در اطرافش که هر یک فاتحی
و امیری و قشونی و پرچمی داشت. اما
دیدنم جدّی نبود. طعم تند و تیزش را
نچشیده بودم. کال بودم. بی هند بودم
اما راضی و خشنود، آرام و صبور.
دوای گلودردهای مزمنِ من پنیسیلین
بود. تجویز اطبّایِ هندی. صادرات
سلامتی و دکتر، دومین حادثۀ من از
هند بود. آدمی پشت میز با کراواتِ
پهن، زبان فلفل سوختۀ تند و تیزی
که میگفت: "دهانت را باز کن، بازتر،
کوبه (خوبه) بنی سیلین (پنی سیلین)
نوشتم تا کوب شوی. "نفر بعد". حالا
در معرض نسیم هوش هندی بودم اما
در جغرافیا هنوز دور در تاریخ هنوز
دورتر.
سالها سپری شد و به مرتبههای
دیگری رسیدم از آگاهی با سینمای
هند و قر و غمزه و نمایش مبالغهآمیز
احساسات و آیینهاش سینمای خودمان،
آدمهای پلید از ریخت و قیافه و حرف
زدنشان معلوم بودند و آدمهای خوب
معلوم.
دکترها را شناختم، هنرپیشهها را
شناختم، خوانندهها را و حالا جلوی
سفارت هندم. سی و نه ساله با
پاسپورت و بلیط و خاطرههایی شیرین.
روز پرواز شد. هواپیما بالزنان رفت
و در بمبئی نشست. یاد قرآن مطبعۀ
بمبئی افتادم. قرآنی که پدرم هدیه داد
به کسی و من تا صبح گریه کردم که
فکر میکردم قرآن نازل شده همان
بود.
در پلههای فرودگاه بوی ادویه و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 180صفحه 30