مجله نوجوان 46 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 46 صفحه 6

خرده داستان ترجمه: دلارام کارخیزان یک قضاوت هوشمندانه ماجرا از اینجا شروع شد که مرد ثروتمندی که خدمتکاران فراوانی داشت، به قاضی باهوش شهر مراجعه کرد و اعلام کردکه کیف پر از پولی از خانه اش به سرقت رفته است. قاضی مدت کوتاهی فکر کرد و بعد از مرد خواست تا تمام مستخدمهایش را به دادگاه بیاورد. سپس به هر کدام از خدمتکاران یک چوب باریک داد و گفت که این چوبها ویژگی اسرارآمیزی دارند، یعنی طول همه آنها با هم برابر است به جز یکی که به نام چوب دزدیاب معروف است و به اندازه یک بند انگشت از بقیه بلندتر است. البته واقعیت غیر از این بود. در واقع چوبها همه هم قد، شبیه به هم و معمولی بودند ولی دزد بیچاره از این واقعیت خبر نداشت. آقا دزده تمام شب را نخوابید و بالاخره تصمیم گرفت پوبش را به اندازه یک بند انگشت کوتاه کند! روز بعد همه خدمتکاران با چوبهایشان به دادگاه رفتند. حالا دیگر شناسایی دزد کار سختی نبود. قاضی خیلی خوب می دانست که چوب دزد، همان چوبی است که یک بند انگشت از بقیه چوبها کوتاهتر است. با این ترفند ساده قاضی، آقا دزده همان روز شناسایی شد و به زندان رفت! سکه های پیرمرد روزی روزگاری، مرد پیر و نادانی، تمام دارایی اش را به سکه های طلا تبدیل کرد. او این سکه ها را در کیفی گذاشت و به دشتی دور دست برد. او در زمین دشت چاله ای کند و کیف را در آن گذاشت و روی آن را با قطعه سنگی پوشاند. از آن پس پیرمرد هر روز به سراغ کیف پر از طلاهایش می رفت، سنگ را بر می داشت و سکه ها را نوازش می کرد و کلی خوشحالت می شد. این ماجرا چند هفته ای ادامه پیدا کرد، تا اینکه در یک روز گرم تابستان، پیرمرد به سراغ کیف رفت ولی این بار بعد از اینکه با زحمت فراوان سنگ را برداشت، با جای خالی کیف مواجه شد، چون یک روستایی او را تعقیب کرده بود و کیف را ربوده بود. پیرمرد شوکه شده بود. او در حالی که گریه می کرد به دهکده بازگشت و ماجرا را برای دوست قدیمی اش که صاحب سلمانی دهکده بود تعریف کرد. پیرمرد آرایشگر همه حرفهای او را شنید و دستش را روی شانه پیرمرد گذاشت و گفت: "من نمی فهم چرا تو ناراحتی." پیرمرد جواب داد: "چون همه دارایی ام را از دست داده ام." آرایشگر پیر جواب داد: "ولی تو که از سکه ها استفاده نمی کردی، به علاوه تو هنوز چاله و سنگت را داری، کافی است هر روزبه سراغ آنها بروی، سنگ را برداری، چشمهایت را ببندی و سکه ها را تجسم کنی!"

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 46صفحه 6