کیف سنگین
روزی روزگاری مردی ایرلندی کنار جاده ایستاده بود. او کیف بسیار سنگینی در دست داشت. طوری که بدنش برای حمل آ ن به یک طرف خم شده بود. مدت کوتاهی به این منوال گذشت تا اینکه بالاخره ماشینی جلوی پای ایرلندی ترمز زد و او را سوار کرد. ماشین به راه افتاد. مرد ایرلندی روی صندلی عقب ماشین نشسته بود و کیف سنگین را روی پاهایش گذاشته بود. راننده چندین بار به او نگاه کرد. مرد ایرلندی زیر بار سنگین کیف شرشر عرق می ریخت. عاقبت راننده طاقت نیاورد و گفت: "ببخشید آقا! می توانم بپرسم چرا کیفتان را بغل دستتان، روی صندلی نمی گذارید؟" مرد ایرلندی لبخندی زد و گفت: "من عادت ندارم از محبت دیگران سوء استفاده کنم. شما لطف کردید و من را سوار ماشینتان کردید ولی از کجا معلوم که شما بخواهید به کیف من هم سواری بدهید؟"
معرفی دانشگاه
دانشگاه آکسفورد، دانشگاه بزرگی است که همیشه تازه واردها را حسابی گیج می کند. بدتر از ساختمان دانشگاه که معماری پیچیده ای دارد و دانشجویان جدید، چند هفته ای در راهروها گم می شوند تا بالاخره مسیرها را یاد بگیرند، پیدا کردن روسا و مسئولین دانشگاه است. یک روز یک دانشجوی قدیمی دانشگاه آکسفورد، تصمیم گرفت تا راه و چاه دانشگاه را به دوستان تازه واردش یاد بدهد. او آنها را جلوی دانشکده شان برد و گفت: "به خاطر بسپارید که این دانشکده شماست." سپس به یک ردیف پنجره اشاره کرد و گفت: "حالا به خاطر بسپارید که این ردیف پنجره های طبقه دوم، پنجره های اتاقهای مدیران گروهها و رئیس دانشکده شما است." سپس سنگ بزرگی را برداشت و به پنجره وسطی پرتاب کرد. یک کله بی موی قرمز و عصبانی پشت پنجره شکسته ظاهر شد. دانشجوی قدیمی با خونسردی گفت: "حالا فقط کافی است که قیافه این آقا را هم به خاطر بسپارید. ایشان رئیس دانشکده هستند!"
ثروتمند بی سواد
روزی روزگاری مردی که فقیر و بی کار و بی سواد بود به هتلی مراجعه کرد. صاحب هتل چند روز پیش یک آگهی برای استخدام یک دربان در روزنامه محلی درج کرده بود و یکی از دوستان مرد فقیر این کار را به او معرفی کرد. مرد فقیر، سعی کرد قابلیتهایش برای دربانی را به صاحب هتل نشان دهد ولی صاحب هتل همه آنها را نادیده گرفت و گفت: "تو به درد دربانی نمی خوری چون بی سوادی!" مرد غمگین و افسرده از هتل خارج شد. تنها دارایی او و همسرش یک بسته قاشق و چنگال نقره بود. مرد فقیر این قاشق و چنگالها را به عنوان سرمایه درنظر گرفت و آنها را دانه دانه و خانه به خانه فروخت.
با فروخته شدن قاشق و چنگالها، او توانست جنسهای بیشتری بخرد و با فروش آنها، بعد از دو سال صاحب یک مغازه شد.
او به کارش ادامه داد تا روزی به یکی از ثروتمندترین مردمان شهر تبدیل شد. حالا اتو کسی بود که بیمارستانهای خیریه زیادی را برای کمک به محرومین دایر کرده بود. یک روز پزشک یکی از این بیمارستانها از او خواست تا کتابی را برایش به عنوان یادگاری امضاء کند!
مرد به آرامی برای دکتر توضیح داد که خواندن و نوشتن نمی داند. دکتر جواب داد که: "اگر تو خواندن و نوشتن بلد بودی با این همه استعداد، امروز صاحب نصف کره زمین بودی." مرد لبخندی زد و گفت: "من اینطور فکر نمی کنم، اگر من خواندن و نوشتن بلد بودم، امروز فقط دربان ساده یک هتل بودم."
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 46صفحه 7