مجله نوجوان 114 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 114 صفحه 7

دست داده بود. دخترک ضربه خورده بود، اذیت شده بود و از خدا شاکی بود! دوست نداشت به مدرسه برود و ترجیح می­داد هرچه زودتر، یک کاری پیدا کند، مثلاً خیاطی یادبگیرد و... بعدها برایم تعریف کردکه از مدرسه متنفّر شده چون ورقة افتضاح درس ریاضی­اش، نمرة خیلی خوبی را یدک می کشید. چون خانم معلم ریاضی، مثلاً مراعات حال او را کرده بود و سعی کرده بود با یک نمرة خوب، او را دلخوش کند، بی خبر از آنکه او بیشتر به بازگشتن به شرایط عادی نیازداشت تا یک دلسوزی نفرت انگیز. او به فکرکارکردن افتاده بود چون ذهن کوچک بچهها نمی تواند معماهای پیچیدۀ زندگی را حل کند. او می خواست در نبود پدرش، کاری بکند! خب کجایاین فکر بد است؟ اما به هرکس گفته بود، گریه زاری وآخی طفلکی تحویلش داده بود و هیچکس مثل یک آدم بزرگ، او را کنار نکشیده بود و برایش توضیح نداده بود که کارکردن خیلی خوب است اماچه بهترکه آدم در بحران تصمیم نگیرد. تصمیمی که ممکن است مسیر زندگی­اش را برای همیشه تغییردهد. از همه بدتراینکه آدم بزرگها، رابطة دخترک را با خدا خراب کرده بودند. هرکسی به دخترک رسیده بودگفته بود، پدرت را خدا پیش خودش برده و چون پدرش آدم خوبی بوده و خدا گلچین است، پس خدا او را برای خودش خواسته است. دخترک هم کاردش می زدی، خونش در نمی آمد. با خودش فکرمی کرد، اگرخدا آنقدر بزرگ و بی نیاز است، پس چرا پدر من را برده درحالیکه می دانسته من چقدر به او نیاز دارم. چرا خدا به من فکر نکرده؟ این همه مهربانی که به او نسبت می دهند، کجاست؟ مدت زیادی طول کشیده بود تا دخترک معنی حرفهای آدم بزرگها را بفهمد. حالا وقتی یادآن روزها می افتد، از فکرهایی که دربارۀ خداکرده بود خنده­اش می گیرد. ماجرا را هم با خنده برای من تعریف کرد ولی من، وقتی به حرفهایش فکرمی کنم، دلممی گیرد. شاید اگر آدم بزرگها مواظب تأثیرحرفهایشان بر او بودند، او درست در مدتی که خیلی به خدا نیاز داشت، با او قهر نمی کرد. ترجمه مهرک بهرامی اثر هانس فریمن زن پس از سکوتی طولانی به حرف آمد و گفت: گوش کن. تو یک مجرم هستی و اگر پلیس را خبرکنم، بلافاصله دستگیرت می کنند ولیمی شودکاردیگری هم کردکه به نفع هردوی ماست؛ من پلیس را خبر نکنم امایک شرط دارد. تو باید یک سری اسناد و مدارک از یک شرکت سرقت کنی. این مدارک داخل یک گاو صندوق بزرگ با یک قفل رمزدار است. من بادیدن توحس کردم کسی راکه دنبالش می گشتم، پیداکرده­ام. ادامه دارد ...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 114صفحه 7