داستان
زد. نفس عمیقی کشید و به آرامیعقب رفت.
راکت با صدای مختصری به سمت آسمان هجوم
برد. سرعتش سرسام آور بود و کاملاً بی نقص به نظر
میرسید. تام با نگرانی به آسمان چشم دوخته بود. راکت
در آسمان اوج گرفت و به یک نقطۀ کوچک تبدیل
شد، سپس به سمت زمین آمد و سقوط کرد. تام بی
اختیار به طرف نقطهای که راکتش سقوط کرده بود،
شروع به دویدن کرد. صدای مجری شنیده میشد که
داشت امتیاز شرکت کنندگان را از اولین نفر میخواند،
هیچ کدام از این اعداد و ارقام برایش مهم نبود. فقط
میخواست نتیجه کار خودش و اِد را بداند. وقتی اسم او
را از بلندگوها شنید. ایستاد و گوشهایش را تیز کرد: اِد
مالوویچ، سیصد و پنجاه و نیم متر.
جمعیت یک صدا فریاد کشید و تشویق کرد. هیچکس
نتوانسته بود به سیصد متر برسد. تام راکتش را از روی
زمین برداشت و ناگهان احساس کرد تنهاترین آدم آن
جمع است. همه دور اد جمع شده بودند و
شوخی میکردند و میخندیدند. جملهای
که از بلندگوها پخش شد، او را در جا
میخکوب کرد: تام پری، سیصد و پنجاه
متر.
بی اختیار به طرف گوشهای از زمین
مسابقه به راه افتاد. سپس ایستاد و
مسیرش را عوض کرد. سیصد و پنجاه
متر. یعنی نیم متر کمتر از اد. به سمت
جعبه ابزارش رفت و همۀ وسایلش را
با دقت در آن چید. حتی خودش هم از این دقت و
ظرافتی که در این لحظات مرگبار به خرج میداد،
متعجب بود. ناگهان دستی را روی شانهاش احساس
کرد. دلش نمیخواست با پدرش روبرو شود ولی مثل
اینکه چارۀ دیگری نداشت. رویش را برگرداند و اِد را
دید که با چشمهایی مهربان و قدر شناس به او خیره
شده است. او گفت: ممنون تام، خیلی متأسفم که برنده
نشدی. اطرافش را نگاه کرد و متوجه شد که دیگران هم
دورش جمع شدهاند. یکی از پسرها گفت: خوب، دوم
شدن زیاد هم بد نیست.
دخترک موبور گفت: کاری که کردی فوق العاده بود.
هر دوی شما خیلی حرفهای هستید.
یکی دیگر از پسرها گفت: وقت داری کمیدر مورد
ساختن راکت با هم صحبت کنیم؟ دلم میخواهد
راهنماییام کنی.
دخترک گفت: دوست دارم راکتی بسازم که به جای
سقوط کردن پرواز کند.
همگی خندیدند. تام احساس آسودگی میکرد، گفت:
خوب، هر وقت خواستید میتوانید روی من حساب
کنید.
اِد گفت: دوستان، همگی برای چای و شیرینی در خانۀ
ما دعوتید. آنجا میبینمتان.
تام سر تکان داد دلش میخواست حرفی بزند اما
نمیتوانست. به بچّهها که هرکدام به طرفی میرفتند،
خیره شد. احساس خوشایندی داشت. احساسی که کمتر
تجربهاش کرده بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 114صفحه 31