مجله نوجوان 114 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 114 صفحه 22

مکتب خانه حسنی داد زد: بچهها! دوست دارید امروز مکتب را تعطیل کنیم؟ اصغری گفت:آخ جون! تعطیلی. مملی گفت: چطوری؟ حسنی گفت: راهش را من بلدم. اسدلی گفت: بعدش چکار کنیم؟ عبدلی گفت: می رویم الک دولک. مثل آن دفعه که به ماباختید. اسدلی گفت: عوضش توی کمربند بازی شما به ما باختید یادت رفته! مملی گفت: بچهها شلوغ نکنید. بگذارید بیبنیم حسنی چه نقشهای کشیده.... * بچههاداشتند از سرو کول هم بالا می رفتند که ملّا قاسم داخل شد. همه بلند شدند. ملّا قاسم نگاهی از سرازیری قد عبدلی تا سربالایی قد اسدلی انداخت و گفت که بنشینند. مملی چشمکی به حسنی زد. ملا به حسنی گفت که مشقش رابیاورد. اماحسنی گفت: آقا اجازه! صدایتان گرفته است. پیرمرد نگاهش را از روی دفتر حسنی برداشت و گفت: نه! من که چیزیم نیست. مملی گفت: ولی صدایتان گرفته است. ملّا قاسم گفت: شایدکمی سرما خورده­ام. اسدلی گفت: رنگتان هم که زرد شده. وای! - تب دارید؟ - گلویتان هم متورم شده که! - آخی، بهتر است تعطیلمان کنید... بچهها چشم غرهای به اسدلی رفتند، یعنیاینکه: ساکت! هنوز وقتش نشده. ملا گفت: ساکت بچه! من که چیزیم نیست. نگاهم کن، سر و مر و گنده­ام! در همین لحظه ملا خواست که تکانی به خودش بدهد که:آخ!!!! عبدلی: وای! دردتان گرفت؟ از شما چه پنهان، آن «آخ» را حسنی گفت ولی ملا فکرکردکه خودش گفته است. یک ذرّة دیگر فکر کرد. یکدفعه احساس کرد، کمرش درد گرفته، گلویش می سوزد، تب­هم دارد. خواست به روی خودش نیاورد که مملی گفت: آقا اجازه! بروم آب قند بیاورم؟ به ناچارقبول کرد. مملی نیشش تا بناگوش باز شد و زد به چاک! بچهها می دانستند که مملی دیگر بر نمی گردد و احتمالاً تاده دقیقه دیگر روی درخت زد آلوی ممد صادق داردتاب می خورد. حسنی گفت: آقا! اگرحالتان بد است، می خواهید ما پرستاری­تان را بکنیم؟ ملا که انگار یادش رفته بودده دقیقه پیش واقعا «سر و مر و گنده، وارد کلاس شده، گفت: آره! اصلاً ازصبح حالم بد بود. فقط دلم نیامدکه درس را تعطیل کنم. چشمهای حسنی برق زد و تندی گفت: آقا اجازه! سلامتی شما برای ما مهم­تر است. البته اگر می خواهید درس را ادامه بدهیم. ملّا قاسم سری تکان داد و گفت: نه بچههای من! می بینید که من پیرمرد امروز حال و هوای درس دادن ندارم. امروز را بروید خانه. فردا اگر حالم خوش بود بیایید. آخ! وای! سرم، کمرم، بدنم! * بچههابه زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و الکی خودشان را به ناراحتی زده بودند. ملا ناله و زاری کنان رفت و توی اتاقش که کنار مکتب بود، خوابید. بچهها این دفعه بی سر و صدا زدند به چاک و مطمئن بودند که حداقل تا سه روز دیگر تعطیلند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 114صفحه 22