مجله نوجوان 144 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 144 صفحه 27

داشت، آینده­اش را پیش­بینی می­کرد. آن روز همه یعنی همه آن بیست و شش نفر فارغ التحصیل رشته جامعه شناسی با هم قرار گذاشتند و قسم خوردند که آیندۀ زیبایی را برای کشورشان به وجود بیاورند. آنها بسیار بلند پروازانه قرار گذاشتند که کشورشان را و از آن هم بیشتر، زمین را زیبا کنند و خوشبختی را برای همۀ مردم دنیا به ارمغان بیاورند. بعد از همۀ آن قول و قرارها، تصمیم گرفتند که ده سال بعد زیر همان درخت که شاهد آنها بود جمع شوند و یکدیگر را ببینند. یک صدای آشنا او را به ده سال پیش برد و فشار دوبارۀ جمعیت او را به امروز بازگرداند. یکی از نگهبانهای کارخانه به بقیه علامت داد و برای لحظاتی در باز شد و حدود سی نفر آدم وارد شدند و دوباره در بسته شد. بعد از عبور از در فرصت پیدا کرد که تکّه­های عینکش را از جیبش بیرون بیاورد، به عقب نگاه کرد ولی توماس را ندید. درخت بزرگی وسط حیاط کارخانه بود که او را به یاد درخت دانشکده می­انداخت، به یاد درخت شاهد. آن درخت، چند سالی بعد از قول و قرارها سوخت. در یک بمباران هوایی، بمبی در داخل دانشکده افتاد و درخت به آتش کشیده شد. او در آن موقع برای مرخصی به لندن برگشته بود و خود را فوراً به دانشکده رساند. هنوز هم آن تصویر جلوی چشمانش است؛ دانشجویانی که هنوز به خانه­هایشان نرفته بودند، دراز به دراز کنار هم خوابیده بودند و روی آنها پتو با ملحفه پهن شده بود. باد شدیدی آمد و به همراه بوی باروت و خون، ملحفه­ها را از روی آنها بلند کرد. درخت شاهد انگار از دیدن این صحنه­ها بود که می­سوخت! همه کارخانه­ها تعطیل شده بود و بسیاری از مردان به جنگ رفته بودند. حالا که جنگ تمام شده بود تعدادی که زنده مانده بودند برگشته بودند و به دنبال کار می­گشتند. کارخانه ریسندگی و بافندگی بعد از سالها قرار بود که دوباره به کار بیفتد و همین مسأله باعث شده بود که این تعداد مرد، پی کار هفته­ها را پشت در سپری کنند تا شاید بتوانند وارد شوند. باید همۀ آنهایی که وارد شده بودند ثبت­نام می­شدند و کارت اشتغال دریافت می­کردند. این کار قدری طول می­کشید. زیر آن درخت بزرگ وسط کارخانه چند نفر جمع شده بودند. او هم به یاد دوران دانشکده و درخت شاهد به سمت در رفت و به درخت تکیه داد. انگار که به گذشته­اش تکیه داده باشد پشتش گرم شد. چشمانش را بست و به رؤیا فرورفت . صدایی گفت: چشماتو واکن! صدای توماس ! چشمانش را باز کرد، روبرویش مردی بود که صدای توماس را داشت ولی چهره سوخته­اش را به سختی می­شد با توماس تطبیق داد. افراد دیگری هم که زیر درخت بودند با شنیدن صدای توماس گرد او آمدند. آنها بازماندگان آن جمع بیست و شش نفری بودند چون بعد از گپ و گفتگو و سراغ گرفتن از دیگران معلوم شد تقریباً غیر از اینها همۀ آن دانشجویان در جنگ کشته شده­اند. دل همۀ آنها شکست و غصه­دار شدند و اشک به چشمانشان شست ولی توماس که همیشه به طنز حرف می­زد با لحنی جدّی آن درخت را شاهد گرفت که کشورشان را آباد خواهد کرد و بار دیگر بازماندگان آن جمع بیست و شش نفری به خون دوستانشان قسم خوردند که کشورشان را آباد کنند و بار دیگر آن درخت را شاهد قول و قرارشان گرفتند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 144صفحه 27