داشت، آیندهاش را پیشبینی میکرد.
آن روز همه یعنی همه آن بیست و شش نفر فارغ
التحصیل رشته جامعه شناسی با هم قرار گذاشتند و
قسم خوردند که آیندۀ زیبایی را برای کشورشان به
وجود بیاورند. آنها بسیار بلند پروازانه قرار گذاشتند
که کشورشان را و از آن هم بیشتر، زمین را زیبا کنند و خوشبختی را برای همۀ مردم دنیا به ارمغان بیاورند.
بعد از همۀ آن قول و قرارها، تصمیم گرفتند که ده سال
بعد زیر همان درخت که شاهد آنها بود جمع شوند و
یکدیگر را ببینند.
یک صدای آشنا او را به ده سال پیش برد و فشار
دوبارۀ جمعیت او را به امروز بازگرداند. یکی از
نگهبانهای کارخانه به بقیه علامت داد و برای لحظاتی
در باز شد و حدود سی نفر آدم وارد شدند و دوباره
در بسته شد.
بعد از عبور از در فرصت پیدا کرد که تکّههای
عینکش را از جیبش بیرون بیاورد، به عقب نگاه کرد
ولی توماس را ندید.
درخت بزرگی وسط حیاط کارخانه بود که او را به یاد
درخت دانشکده میانداخت، به یاد درخت شاهد. آن
درخت، چند سالی بعد از قول و قرارها سوخت. در یک
بمباران هوایی، بمبی در داخل دانشکده افتاد و درخت
به آتش کشیده شد. او در آن موقع برای مرخصی به
لندن برگشته بود و خود را فوراً به دانشکده رساند.
هنوز هم آن تصویر جلوی چشمانش است؛ دانشجویانی
که هنوز به خانههایشان نرفته بودند، دراز به دراز کنار
هم خوابیده بودند و روی آنها پتو با ملحفه پهن شده
بود. باد شدیدی آمد و به همراه بوی باروت و خون،
ملحفهها را از روی آنها بلند کرد. درخت شاهد انگار از
دیدن این صحنهها بود که میسوخت!
همه کارخانهها تعطیل شده بود و بسیاری از مردان به
جنگ رفته بودند. حالا که جنگ تمام شده بود تعدادی
که زنده مانده بودند برگشته بودند و به دنبال کار
میگشتند.
کارخانه ریسندگی و بافندگی بعد از سالها قرار بود که
دوباره به کار بیفتد و همین مسأله باعث شده بود که
این تعداد مرد، پی کار هفتهها را پشت در سپری کنند
تا شاید بتوانند وارد شوند.
باید همۀ آنهایی که وارد شده بودند ثبتنام میشدند
و کارت اشتغال دریافت میکردند. این کار قدری طول
میکشید. زیر آن درخت بزرگ وسط کارخانه چند نفر
جمع شده بودند.
او هم به یاد دوران دانشکده و درخت شاهد به سمت
در رفت و به درخت تکیه داد. انگار که به گذشتهاش
تکیه داده باشد پشتش گرم شد. چشمانش را بست و
به رؤیا فرورفت .
صدایی گفت: چشماتو واکن!
صدای توماس !
چشمانش را باز کرد، روبرویش مردی بود که صدای
توماس را داشت ولی چهره سوختهاش را به سختی
میشد با توماس تطبیق داد. افراد دیگری هم که زیر
درخت بودند با شنیدن صدای توماس گرد او آمدند.
آنها بازماندگان آن جمع بیست و شش نفری بودند
چون بعد از گپ و گفتگو و سراغ گرفتن از دیگران
معلوم شد تقریباً غیر از اینها همۀ آن دانشجویان در
جنگ کشته شدهاند.
دل همۀ آنها شکست و غصهدار شدند و اشک به
چشمانشان شست ولی توماس که همیشه به طنز حرف
میزد با لحنی جدّی آن درخت را شاهد گرفت که
کشورشان را آباد خواهد کرد و بار دیگر بازماندگان
آن جمع بیست و شش نفری به خون دوستانشان قسم
خوردند که کشورشان را آباد کنند و بار دیگر آن
درخت را شاهد قول و قرارشان گرفتند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 144صفحه 27