شعر
خواهرم بهار منیره سادات هاشمی
صبح جمعه از لبان شعر
غنچههای سرخ خنده رفت
آشیانهها شکسته شد مادرم و خواهرم بهار
شوق از پرِ پرنده رفت آه! چارهای نداشتم
بعد از آن هجوم بمبها هر چه را که دوست داشتم
شیشه ها یکی یکی شکست زیر خاکها گذاشتم
سقف خانهمان خراب شد ای خدا دوباره دیر شد
روی قلب مادرم نشست چکمههای کوچکم کجاست؟
مثل اینکه خواهرم بهار آشنای من تفنگ من!
خسته بود و باز خواب ماند وقت رفتنِ به جبهه هاست
مثل مادر و پرندههام
زیرخانۀ خراب ماند
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 144صفحه 34