مجله نوجوان 144 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 144 صفحه 14

برای لیلی ننوشته. چنان با آب و تاب از عشق و زندگی صحبت می­کردم که اگه دختری یک روز اینجوری نامه­ای می­فرستاد از خوشحالی خودمو می­کشتم. یادم نمیره روزی که نامه برادرش رسید، یکی از عجیب­ترین روزهای عمرم بود. خوشحالی با دلهره، وحشت باشوق و امید با حیرت در هم آمیخته بود. از اداره تا کوچه اونا، شاید بیست بار می­خواستم تصادف کنم. وقتی زنگ زدم، آن دست رویایی از پشت در پیدایش شد و آن صدای شفاف گفت: - کیه؟ بفرمایید. تازه فهمیدم دیگه از دست رفته­ام، عاشق شده­ام و کارتمومه. بادستپاچگی نامه­ها رو انداختم توی دستش و گازو گرفتم و به حال فرار از معرکه گریختم. تا دو ساعت گیج بودم و تا یک هفته خواب دست می­دیدم. توی این حال و هوا رضا هم باز نامه نوشته بود. به شدت منفعل شده بود. شدیداً اظهار شرمندگی کرده بود و از اینکه منو تا به حال نشناخته بود، معذرت خواسته بود و نوشته بود: - تو منو بیدار کردی. من خوشحال بودم که بی­­پرده باهاش حرف زده بودم و اونو نسبت به واقعیتها روشن کرده بودم و تازه خوشحال بودم که توی این موقعیت زندگی یکی از دوستامو از دست نمی­دادم. اونم دوستی که اینقدر خوب بود که به یک فحشنامه تا این اندازه آرمانی و مثبت نگاه کند. با خودم گفتم: حتماً به مجلس عروسی­ام دعوتش می­کنم. راستی بعدازچندوقت عاشق بودن می­شه عروسی کرد؟ سعید معتقد بود: - لازم نیست عروسی کنن... عشق یک موج است که می­آید و می­رود... آدم که نباید با معشوقه­اش زندگی کند.­ تودنیای امروز، عشق یعنی چند روز آشنایی و یک فراق... و یک شعری هم می­خوند که حالا یادم نیست ولی توی این حال وهوا بود که: «عشق با یک نگاه آغاز می­شود، با یک چیز دیگر اوج می­گیرد و با یک چیزی پایان!» داشت اوج داستان ما شروع می­شد. عمرم تموم شد تا نامه داداش سوژه ما از بندر عباس رسید. سرصلاة ظهر، نامه را برداشتم و رفتم طرف خونه اونا. قبلاً حموم رفته بودم، اصلاح کرده بودم. خودم فکر می­کردم که خیلی خوش تیپ شده­ام برای همین از مردم خجالت می­کشیدم. دوباره زنگ زدم، دوباره صدا گفت: کیه؟ بفرمایید. - نامه رسون! نامه از بندر عباس دارید. این دفعه لحظه­ای گذشت، گفت: صبرکنید، بعد از چهار پنج دقیقه برگشت، چهار پنج دقیقه­ای که یک سال گذشت. گفت الان، باباش می­آد. یاشایدم مامورا... شاید یک وقت، آقای رئیسو خبرکرده باشن. می­خواستم موتورو سوار بشم فرارکنم... اما... بالاخره آمد، درو باز کرد و برای اولین بار ظاهر شد که ای کاش ظاهر نمی­شد. دختری کک و مکی و زشت، فقط مثل اینکه دستاش به آدمیزاد می­مونست... با ناراحتی گفت: این نامه رو اشتباهی آوردید. نامه منو انداخت توی دستم و نامه برادرشو از دستم قاپید و درو محکم بست. نمی­دونم چقدر مات و مبهوت ایستاده بودم. کی برگشتم؟ فقط خوشحال بودم که زیاد حرفامو جدی نگرفته. اگه جدی گرفته بود که پدر و مادر مارو در آورده بود. آخه چطور می­خواستم تا آخر عمر اون قیافه رو تحمل کنم؟ با خودم گفتم: تا هنوز وسوسه نشده­ام که دوباره عاشق بشوم نامه را پاره کنم... اما قبل از اون با خودم گفتم لااقل نامه را باز کن و بخون. نامه­رو باز کردم خدای من! کلی فحش بار طرف کرده بودم. اصلاً این نامه­ای بود که قرار بود برای رضا بفرستم. اشتباهی داخل پاکت گذاشته بودم. حالا می­فهمیدم چرا لحن رضا عوض شده بود. چرا عاشق زندگی شده بود. چرا احساس کرده بود یکی هست که اونو به اندازه دنیا دوست داره. نمی­دونستم بخندم یا گریه کنم ولی خندیدم، بلند خندیدم به خودم، به عشقم به دوستم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 144صفحه 14