مجله نوجوان 221 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 221 صفحه 8

داستان مظفر ایزگو از کشور ترکیه ترجمه : ناصر فیض تصویرگر : نسترن سادات موسی محسنی سوء پیشینه دوان دوان خودش را به دادیار رسایند و گفت : « جناب دادیار! عبدالرزاق بیک داره می آد...» دادیار به پیشواز عبدالرزاق بیک تا نزدیک درآمد و بعد، برای نشستن، مبل رو به روی در را به او نشان داد. سپس سیگاری تعارف کرد و در همان حال چشمکی به مباشر زد. مباشر پرسید: « برای نوشیدن چی میل دارین عبدالرزاق بیک؟ » عبدالرزاق بیک گفت: « یه فنجون قهوه با شکر کم. » مباشر با شتاب از اتاق بیرون رفت. دادیار پرسید: « حالتون چطوره حضرت آقا؟ » عبدالرزاق بیک گفت: « سلامت باشین جناب دادیار، زنده باشین. » و ادامه داد: « گفتم بیام هم قهوه تون رو خورده باشم، هم اون برگه ها رو که گفتن از شما بگیرم. » دادیار گفت: « یعنی اگر به خاطر اونا نبود، از این جا رد نمی شدین و یه فنجون قهوة ما رو هم نمی خوردین؟ » عبدالرزاق بیک خندید و دندانهای طلایی اش برق زد. یک بینی منقار مانند، چشمهای تند و تیز و پیشانی پس رفته چیزهایی بودند که بالای این دندانها به چشم می آمدند. عبدالرزاق بیک در حالی که خال کبود طرف چپ پیشانی اش را می خارند، گفت: « واسه کاری اقدام کردم، ازم یه برگه خواستن. باید پروندمو ببینین تا اگه سابقه ای، چیزی، داشته باشم... » دادیار با شگفتنی گفت: « جناب عالی چه سابقه ای می تونین داشته باشین؟ شما از بزرگان و سرشناس ترین شخصیتهای این مملکتین و پدرتون مورد احترام همه ست » - به من گفتن که این برگه ها رو حتماً براشون ببرم. گفتیم هم جناب دادیار رو زیارت کرده باشیم، هم یه فنجون قهرة تلخ ایشون رو خورده باشیم. در این بین قهوه را آوردند. مباشر، با احترام فراوان، قهوة مخصوص عبدالرزاق بیک را برداشت و روی میز عسلی گذاشت. بعد هم قهوة شیرین دادیار را روی میزش گذاشت و با نگاهی از دادیار پرسید که آیا ماندنش در آن جا لازم است یا نه و دادیار با اشارة چشم به او فهماند که باید اتاق را ترک کند. مابشر دستش به دستگیرة در بود که دادیار گفت: « به منشی بگو دفتر ثبت سوء پیشینه رو برام بفرسته. » مباشر، سرش را به نشانة تصدیق و احترام تکان داد و بیرون رفت. تا رسیدن دفتر، کمی دربارة وضع هوا، امور روزمره و کمی دربارة فرماندار جدید صحبت کردند و عبدالرزاق بیک هم دربارة وضع نابه سامان کار چیزهایی گفت. البته خود را شکر، به لحاظ مالی مشکلی نداشت. حتی کاری که از دو سال پیش در زمینة صادرات شروع کرده بود، برایش سود فراوانی به همراه آورده بود. هرچند کارکنان مؤسسة جدید، گاهی ناآرامی ایجاد می کردند و بعضی از روزها خواب راحت را از عبدالرزاق بیک می گرفتند اما این قضیه آن قدرها اهمیت نداشت. منشی با احترام وارد شد؛ دفتر را روی میز گذاشت و با ادای احترام از اتاق خارج شد. دادیار به دقت به دنبال نام عبدالرزاق بیک می گشت که اولین سابقة او به بیست سال پیش برمی گشت. او شخصیتی را به قتل رسانده بود! دادیار: « عجیبه، مثل این که اشتباهی شده! درست بیست سال پیش یه نفر رو به قتل رسوندین عبدالرزاق بیک! » عبدالرزاق بیک گفت: « بله، یادم می آد، هنوز پدرم زنده بود، به خدا اگه شما هم جای من بودین می کشتین. آقای دادیار، فکرشود بکن، میون مزرعه هات، سی هکتار زمین افتاده! اما این زمین مال یکی دگه س . می گن بفروشش به خودم، نمی فروشه. خیلی خب! می گن سه هکتار منو بخر، نمی خره. تازه انگار مال پدرشو صاحاب شده باشه. پنج هکتار هم از زمین های تو رو برداشته. شما باشی چه کار می کنی؟ دستمونو به خون آلوده کردیم، رفتیم حبس کشیدیم و اومدیم بیرون. خدا رو شکر » دادیار گفت: « خدا دیگه پیش نیاره. » و به وارسی دقتر مشغول شد. انگشتش را روی دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 9 پیاپی 221 / 23 خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 221صفحه 8