مجله نوجوان 221 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 221 صفحه 15

وقتی هوشنگی درس نمی خواند… الف. میم: عزیز من! شما برای چی می آیی مدرسه؟ پدر و مادرت شما را برای چی مدرسه ثبت نام کرده اند؟ معلوم است برای چی… معلوم است... می خواهند خودشان از دست شما راحت باشند و بشوید بلای جان ما. شما هم برو بغل دست پدرت باقالی بفروش. شرّ یک نان خور اضافی را هم از سر خانواده ات کم کن. درس می خواهی چه کار ؟ من در حیرتم که شما برای چی مدرسه می آیی!! این خانواده ها که تفریح خاصی ندارند، بچه هایشان می آیند مدرسه که سرگرم بشوند! اینها که اهل درس خواندن نیستند. من دیگر کاری به تو ندارم... خود دانی... وقتی قاسمی درس نمی­خواند ... الف. میم: عزیزم!شما دیگر چرا با آن خانوادة گرامی و گلبارنتان؟! من مطمئنم که قاسمی جان یک مشکلی داشته­اند که درسشان را نخوانده­اند. شاید داشته­اند درس می­خوانده­اند. شاید داشته­اند درس می­خوانده­اند، یکهو خوابشان گرفته است و گرفته­اند خوابیده­اند! بعد هم آمده­اند سر کلاس. یا اینکه مشکل دیگری دارید؟! جایتان خوب است؟! بغل دستی­تان اذیتتان می­کند و نمی­گذارد به درس گوش فرا بدهید؟ نکند تابلوی درس را خوب نمی بینید؟ می خواهید الان تعطیلتان کنم که بروید یکی از همکاران پدر عزیزتان چشمتان را معاینه کنند؟ ! شاید من خوب توضیح نمی دهم و درس را متوجه نمی شوید! نور پنجره اذیتان می کند؟ می خواهید به مش جعفر بگویم یک کاناپه بیاورد و گوشة کلاس بگذارد تا شما روی آن لم بدهید و به درس گوش بدهید؟ جان دلم! هر مشکلی شما را اذیت می کند، در خدمت هستم. اصلاً فکر نکنی من به شما کاری ندارم ها! اصلاً فکر نکنی برای من مهم نیستید ها! اگر دوست داشتید بعد از کلاس تشریف بیاورید تا خصوصی صحبت کنیم. موفق باشید عزیز دلم. اگر مدرسه دعوت نامه بدهد و بابای هوشنگی نیاید... الف. میم: هشت نمره از انظباط هوشنگی کم می شود تا پدرش یاد بگیرد که به مدرسه بیاید! اهمیت که قائل نیستند برای بچه هایشان. اصلاً بمیرند، زنده باشند، صفر بگیرند، منفی صد بگیرند، هر بلایی که سرشان بیاید برای خانواده های این جور دانش آموزان مهم نیست. اینقدر بچه دارند که این یکی برایشان هیچ اهمیتی ندارد. من به آقای مدیر هم گفتم که شما برو از پدر این بچه بپرس اسم بچه ات چی هست، بلد نیست. در عوض هرچی دلت می خواهد راجع به باقالی و لبو از ایشان سوال بپرس! من با تمام وجود متأسفم و با تمام وجود هم دلم برای این دسته از دانش آموزان می سوزد ولی چه کنیم که جنبه و تربیت هم ندارند. چه کار می شود کرد؟ فرزندشان اصلاً برایشان مهم نیست. کادر آموزشی محترم مدرسه هم که نمی تواند به زور چوب و چماق به مدرسه دعوتشان کند که! واقعاً جگر سنگ کباب می شود این بچه ها را ببیند! بچه هایی که هیچ اهمیتی برای والدینشان ندارند. دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 9 پیاپی 221 / 23 خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 221صفحه 15