مجله نوجوان 236 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 236 صفحه 12

مرد نامرئی سید سعید هاشمی 1 دزدی که همیشه گیر می افتاد و در زندان آب خنک می خورد خیلی دوست داشت نامرئی شود و بتواند راحت دزدی کند و روزگار بگذراند . یکروز پیش عطار پیری رفت و از اودارویی خواست که او را نامریی کند . عطار پیر بدبخت از همه جا بی خبر چند تا دارو را با هم ترکیب کرد . بعد در ظرفی ریخت و داد به آقا دزده و گفت : اگر یک جرعه از این دارو را بخوری تا یک هفته نامریی می شوی . دزد همان جا یک جرعه از آن دارو را خورد و سریع نامریی شد . بعد هم به خیابان رفت . توی خیابان نگاهش به میوه های درشت یک میوه فروشی افتاد . رفت جلو و چند تا میوه برداشت . می خواست راه بیفتد که یک دفعه مأموری دست او را گرفت و دستبند زد و گفت : یالا راه بیفت برویم کلانتری . دزد با تعجب گفت : تو کی هستی ؟ مأمور گفت : پلیس نامریی ! 2 یک مرد نامریی در خیابان با یک ماشین تصادف کرد جنازه اش هنوز است در خیابان مانده و ماشین ها هی تند و تند از رویش رد می شوند . 3 یک روز پسر جوانی خوشحال و خندان به خانه آمد . داروی عجیب و غریبی را نشان پدرش داد و گفت : بابا بالاخره داروی نامریی کننده را خریدم . پدرش گفت : این دارو به چه دردی می خورد ؟ پسر جواب داد : "اگر یک قُلُپ از این دارو را بخوریم در یک آن نامریی می شویم و دیگر هیچ بنی بشری نمی تواند ما را ببیند . پرد که سرد و گرم چشیده و دنیا دیده بود ، گفت : آخه پسر احمق ! تو چرا این قدر ساده ای ؟ مگر داروی نامریی کننده هم وجود دارد ؟ اگر این دارو وجود داشت که الان تمام مردم دنیا نامریی بودند . پسر گفت : "نه بابا ! من پای این دارو یک میلیون تومان پول داده ام . حتماً عمل می کند . پدر با شنیدن این حرف ، دودستی زد توی سر پسرش و گفت : خاک بر سرت کنند بچه ! خانه خرابم کردی ! آخه آدم که این قدر ابله نمی شود چرا به حرف آن یارو اعتماد کردی ؟ پسر گفت : نه بابا فروشنده آدم خوبی بود . محال است که دروغ بگوید . پدر گفت : حالا که باور نمی کنی یک قُلُپ از این دارو را بخور تا بفهمی که من راست می گویم . پسر احمق یک جرعه از آن دارو را سر کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد و او نامریی نشد . وقتی فهمید دارو تقلبی است شروع کرد به گریه وناله . باباش گفت : حالا این قدر زار نزن ! بگو این دارو را از کجا گرفتی ؟ - ازناصر خسرو ! - خوب نشانی دارو فروش را بگو تا من با یک مأمور بروم سراغش ! پسر نشانی دارو فروش را داد . پدر هم به کلانتری رفت و مأموری را به خود همراه کرد و هر دو به ناصر خسرو رفتند . چند ساعت بعد پدر خسته و کوفته به خانه برگشت . پسر گفت : بابا چی شد ؟ یارو را گرفتید ؟ پدر جواب داد : نه پسرم ! این دارو روی تو تأثیر نکرده . اما دو هفته نامه­ی دوست نوجوانان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 12