مرد نامرئی
سید سعید هاشمی
1
دزدی که همیشه گیر می افتاد و در زندان آب خنک می خورد خیلی دوست داشت نامرئی شود و بتواند راحت دزدی کند و روزگار بگذراند . یکروز پیش عطار پیری رفت و از اودارویی خواست که او را نامریی کند . عطار پیر بدبخت از همه جا بی خبر چند تا دارو را با هم ترکیب کرد . بعد در ظرفی ریخت و داد به آقا دزده و گفت : اگر یک جرعه از این دارو را بخوری تا یک هفته نامریی می شوی .
دزد همان جا یک جرعه از آن دارو را خورد و سریع نامریی شد . بعد هم به خیابان رفت . توی خیابان نگاهش به میوه های درشت یک میوه فروشی افتاد . رفت جلو و چند تا میوه برداشت . می خواست راه بیفتد که یک دفعه مأموری دست او را گرفت و دستبند زد و گفت : یالا راه بیفت برویم کلانتری .
دزد با تعجب گفت : تو کی هستی ؟
مأمور گفت : پلیس نامریی !
2
یک مرد نامریی در خیابان با یک ماشین تصادف کرد جنازه اش هنوز است در خیابان مانده و ماشین ها هی تند و تند از رویش رد می شوند .
3
یک روز پسر جوانی خوشحال و خندان به خانه آمد . داروی عجیب و غریبی را نشان پدرش داد و گفت : بابا بالاخره داروی نامریی کننده را خریدم .
پدرش گفت : این دارو به چه دردی می خورد ؟
پسر جواب داد : "اگر یک قُلُپ از این دارو را بخوریم در یک آن نامریی می شویم و دیگر هیچ بنی بشری نمی تواند ما را ببیند .
پرد که سرد و گرم چشیده و دنیا دیده بود ، گفت : آخه پسر احمق ! تو چرا این قدر ساده ای ؟ مگر داروی نامریی کننده هم وجود دارد ؟ اگر این دارو وجود داشت که الان تمام مردم دنیا نامریی بودند .
پسر گفت : "نه بابا ! من پای این دارو یک میلیون تومان پول داده ام . حتماً عمل می کند .
پدر با شنیدن این حرف ، دودستی زد توی سر پسرش و گفت : خاک بر سرت کنند بچه ! خانه خرابم کردی ! آخه آدم که این قدر ابله نمی شود چرا به حرف آن یارو اعتماد کردی ؟
پسر گفت : نه بابا فروشنده آدم خوبی بود . محال است که دروغ بگوید .
پدر گفت : حالا که باور نمی کنی یک قُلُپ از این دارو را بخور تا بفهمی که من راست می گویم .
پسر احمق یک جرعه از آن دارو را سر کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد و او نامریی نشد . وقتی فهمید دارو تقلبی است شروع کرد به گریه وناله . باباش گفت : حالا این قدر زار نزن ! بگو این دارو را از کجا گرفتی ؟
- ازناصر خسرو !
- خوب نشانی دارو فروش را بگو تا من با یک مأمور بروم سراغش !
پسر نشانی دارو فروش را داد . پدر هم به کلانتری رفت و مأموری را به خود همراه کرد و هر دو به ناصر خسرو رفتند .
چند ساعت بعد پدر خسته و کوفته به خانه برگشت . پسر گفت : بابا چی شد ؟ یارو را گرفتید ؟
پدر جواب داد : نه پسرم ! این دارو روی تو تأثیر نکرده . اما
دو هفته نامهی دوست نوجوانان
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 12