مجله نوجوان 236 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 236 صفحه 15

خاطرات تیر (1) آن روز من هراسان بودم . یعنی صاحب من هراسان بود . به خاطر همین ، من هم گیج شده بودم . صاحبم مرا گرفته بود توی دستش و هی این طرف و آن طرف می رفت . از پشت این تپه می رفت پشت آن تپه ، از پشت این نخل می رفت پشت آن نخل ، عرق از سر و صورتش می ریخت . من توی دستش عرق کرده بودم . آن سوتر از من و صاحبم . یک اسب سوار داشت می تاخت . صاحبم فقط مراقب اوبود . یکدفعه من از دستش رها شدم وبر هدف نشستم . به جز من تیرهای زیادی از دست آدمهای زیادی رها شدند . اما همه خطا رفتند . صاحبم فریاد زد : "زدمش ، زدمش" اما من مزه ی خون را احساس نکردم . فقط مزه ی آب خنکی را احساس کردم که بر تن گرما زده ام می نشست . من به یک مشک خورده بودم . تعجب کردم . صاحبم این همه این طرف و آن طرف می دوید تا فقط مشک را بزند ؟ الان صدها سال از آن روز گذشته است .و من پوسیده ام و به خاک تبدیل شده ام ؛ اما هنوز توی این فکرم که آن همه آدم چه دشمنی با مشک داشتند ؟ مشک که کاری به آنها نداشت . (2) آن روز لشکر بزرگی در یک طرف صحرا ایستاده بود و من در دست یکی از آدمهای این لشکر بزرگ بودم . بعد یک مرد که لباس جنگ پوشیده بود آمد روبروی آن لشکر بزرگ و حرف زد . من فکر کردم و تمام این لشکر بزرگ آن جا ایستاده تا به حرفهای آن مرد گوش بدهد . بعد هم فکرکردم شاید آن مرد یک لشکر خیلی بزرگتر دارد وآمده تا از خودش و لشکرش تعریف کند ؛ اما حرفهای او که تمام شد یکدفعه صاحبم مرا رها کرد . من بی اختیار زوزه ای کشیدم و به طرف مرد پر زدم وبر هدف نشستم . خون داغی به هوا پاشید و سر و صورت مرد ، خونی شد ؛ اما من به مرد نخورده بودم . به گلوی پسر کوچک قنداق شده ای خوردم که در دست مرد داشت گریه می کرد . بعد بچه ساکت شد . برای همیشه ساکت شد . من خیلی تعجب کردم . اول فکر کردم اشتباهی به این بچه خورده ام ، اما بعد که دیدم لشکر بزرگ دارد می خندد فهمیدم هدف آنها همین بچه های کوچک بوده . راستش را بخواهید ، خیلی خجالت کشیدم . (3) آن ساعت از روز صحرا خیلی شلوغ بود . کسی به کسی نبود . اسبها وسوارها می رفتند و می آمدند . من در تیردان یکی از سوارها بودم . سوار همین طور این طرفو آن طرف می رفت و هی داد و فریاد می کرد . لشکر بزرگ ، خیلی جنگجو داشت . اما لشکر روبه روی ما دیگر مرد جنگجویی نداشت . همه ، زن وبچه بودند که توی خیمه ها بودند . بعد فرمانده ی لشکر بزرگ دستور تیرباران داد . صاحب من ، مرا از تیردان بیرون کشید . نوک مرا آتش زد و به سوی یکی از خیمه ها پرتاب کرد . خیمه گر گرفت . صدای جیغ و التماس زنها و بچه ها به هوا رفت . من داشتم می سوختم نمی توانستم خودم را خاموش کنم . الان هم که زیر خروارها خاک خوابیده ام دارم می سوزم . دی ماه 1388 شماره پیاپی 236

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 15