مجله نوجوان 236 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 236 صفحه 31

عمو زیر لب ، مشک را صدا می کرد ، آب فرات تشنه بود . من مشک هستم که تو مرا در دست گرفتی و به سوی رود وزیدی ای توفان کربلا ، کاکتوسها وزش تو را تحمل نداشتند . از ریشه کنده می شدند و می افتادند . لب رود که رسیدی مرا از آب پر کردی . از عشق پر کردی . اما چرا آن یک کف دست آبی را که برای نوشیدن بالا آوردی نخوردی ؟ تو تنها توفان تاریخ زمین بودی که عاطفه ات گل کرد . مرا بر دوش گرفتی و به طرف خیمه ها وزیدی . تشنه ها منتظر بودند . کاکتوسهای ظلم دوباره سر بر آوردند تا جلویت را بگیرند . و دست تشنگان به من نرسد . تیغ ها یکی یکی بر تن تو و تن من نشستند . سرانجام تو افتادی و من هم افتادم کاش تا ابد دردستان تو می ماندم و تیغ می خوردم . تیغ خوردن در دست تو ، نوشیدن شربت است از کاسه ی یار . چقدر دلم برای دستان تو تنگ است ! خورشید ، داغ و بی رحم بر دیوار بلند آسمان به تماشای تشنگی خیمه ها نشسته است . گوشه گوشه ی صحرای کربلا صحنه ی پرسش و ابهام است . این سو ، مشک تیر خورده ای بر زمین افتاده و خاک داغ و تشنه ، آب هایش را مکیده . آن دو دست جدا شده مال کیست ؟ آن سو ، خون داغی در هوا فواره می زند و آسمان ، سرخ می شود . تیری حلق سفیدی را نوازش کرده است . شناسنامه ای عوض می شود . روی کلمه ی "کودک شش ماهه" خطی کشیده می شود . و کلمه ی "سرباز بزرگ" جای آن را می گیرد . این سو خیمه ها می سوزند و دودش به چشم آسمان می رود فریاد زنی صحرا را به لرزه درمی آورد : هل من ناصراً ینصرنی ؟ ملایک برای چندمین بار در جواب سؤال او صف می کشند . آن سو ، کاروان جاریست . صحرا آرام . باد می وزد . صدای زنگ شترها . صحرا تاریک است کاروان گام برمی دارد تاریکی را پس می زند با نوری که بر سر نیزه ای زبانه می کشد . . . . عصر روز دهم ، عصر دلگیری است . عصر غروب آفتاب حماسه و سرگردانی کودکانی که جز بیابان راه دیگری برای فرار نداشتند . عصر روز دهم را از یاد نبر ، این عصر ، مسیر تاریخ را عوض می کند . پشت و روی زمین را می تکاند . ظلم را به همه نشان می دهد . تشیع را تکثیر می کند . اسلام را بارور می کند . نسیم عاطفه را به اهتزاز در می آورد . هوای عفن کوفه را عوض می کند . این عصر ، این عصر روز دهم ، لحظه ای به یادماندنی است . لحظه ی تحویل سال است لحظه ی تحویل تاریخ است . تیرها و شمشیرها صف بسته اند . خیمه ها آماده ی فداکاری اند ، آتش به خانمان ال پیامبر ، آینه ای است که همه ی چهره ها را می نمایاند . یا جسین ! فدای لب تشنه ات . . . . خوب شد که به صحرای کربلا آمدی . خوب شد که در خیمه ماندی و به میانه ی جنگ نرفتی تا نسل آوازها و صدفها بماند ؛ خوب شد که بیمار شدی تا مرد مردستان حادثه ی کربلا باشی . خوب شد که به همراه کاروان اسرا رفتی و در آسمان کربلا ستاره ی دنباله دار شدی . خوب شد که هوای کربلا را به شام بردی تا از آن هوای غفن آلود اموی کمی کاسته شود و در ریه ی مردم شام کمی هوای تازه جریان پیدا کند . خوب شد که تیغ نیایش را از نیام زبان بیرون آوردی و بر هیکل تنومند ظلم ضربه زدی . ولی بد شد . . . که سر مظلومیت را بالای نیزه ها دیدی و دلت تیر کشید . بد شد که شانه های "تو" ی تنها بار آن همه رسالت و حقیقت را می کشید . بد شد که هر چه جام صحنه های تلخ را دیدگان توسر می کشید . ای فرزند حادثه ها و نیایش ها ، ای بازمانده ی آهنگ و آدمیت . ای شعور زخمها و شاعر حماسه ها باز هم بگو . از هر آنچه که بر تو و بر خون خدا گذشته است . بگو . آن قدر بگو تا اشک ذرات به ذرات خون بدل شود . دی ماه 1388 شماره پیاپی 236

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 31