مجله نوجوان 236 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 236 صفحه 20

جمع می کردند . شمشیرها را ، نیزه ها را ، چادرها را ، طلاها را ! اگر می خواست وقتش را به باز کردن گوشواره بگذراند دیگر چیزی به او نمی رسید . وقت زیادی نداشت . گوشواره ها را در مشتهایش گرفت . زورش را در مشتهایش جمع کرد و یکدفعه گوشواره ها را کشید . لاله ی هردو گوش فاطمه پاره شد . فاطمه جیغ بلندی کشید . کربلا لرزید . زینب همانطور که می دوید فریاد زد : نکش . تو را خدا گوشواره ها را نکش . هر چه بخواهی خودمان می دهیم . اما دیر شده بود .وقتی به آنها رسید جوی خون از گوشهای فاطمه راه کشیده بود و دو گوشواره ی خونی کف دستهای مرد می درخشید . مرد خنده ای کرد . روی اسبش پرید و اسب را هی زد .زینب بالا سر فاطمه نشست . فاطمه از درد و وحشت از حال رفته بود . زینب گریه می کرد و شانه هایش می لرزید . صحرای کربلا هنوز می سوخت . خورشید هراسان به صحرا چشم دوخته بود . فاطمه چشم باز کرد . آفتاب با شدت بر صورتش می تابید . گلویش آن قدر خشک شده بود . که به درد آمده بود . نمی توانست آب دهانش را قورت بدهد . چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد . یکدفعه یادش آمد که کجاست . با وحشت دست به گوشش کشید . گوشش درد گرفت . احساس کرد دست مهربانی مویش را نوازش می کند . بالای سرش را نگاه کرد . عمه بود . سرش روی زانوی عمه بود و عمه داشت گریه می کرد و دست بر سرش می کشید . فاطمه بلند شد و نشست صحرا آرامتر شده بود . از آن تاخت و تاز تند و تیز خبری نبود . ولی هنوز دود بود که به آسمان می رفت . سر وصدا و ناله وزاری بود که گوش صحرا را کر می کرد به عمه نگاه کرد . عمه گفت : عمه جان گوشهایت درد می کند ؟ فاطمه سر تکان داد . عمه گفت : پاشو عمه جان پاشو برویم ببینیم برادرت چه می کند . فاطمه بلند شد . بادی وزید و موهی پریشانش را پریشانتر کرد . تازه یادش افتاد که مقنعه ندارد . گفت : عمه جان چیزی نداری موهایم را با آن بپوشانم . عمه نگاهش کرد . خم شد . موهای فاطمه را بویید و بوسید . گفت : دخترم ، می بینی که عمه ات هم مثل توست . فاطمه تازه نگاهش به سر عمه افتاد . عمه چادر نداشت چادرش را کدام یک از کوفیان برده بودند ؟ اما مقنعه داشت چرا مقنعه اش را نبرده بودند ؟ فاطمه فکر کرد : حتماً جرأت نکره اند . عمه شیر بود . زینب فاطمه را زیر بال خودش گرفت و به طرف خیمه راه افتادند . صدای ناله از خیمه می آمد . صدای که بود ؟ به در خیمه رسیدند . سجاد دراز کشیده بود و ناله می کرد . چشمش به عمه افتاد و بعد به گوشهای خونی فاطمه . ناله اش گریه شد . با صدای بلند گریه می کرد . صحرای کربلا هنوز شعله می کشید . بچه ها آب می خواستند . اسبها هنوز وحشی بودند . زینب دست بر پیشانی گذاشت و نشست . شکست . به نقل از علامه مجلسی دو هفته نامه­ی دوست نوجوانان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 20