مجله نوجوان 236 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 236 صفحه 22

به ناکرین شکر پروردگار شنیدم که برگشت از او روزگار بزرگیش سر در تباهی نهاد عطار قلم در سیاهی نهاد گوسفندان و شتران و گاوهایش بیمار شدند و یکی یکی مردند . به انبار بزرگش کرم افتاد و همه ی دارایی اش از قبیل کشمش ، گندم ، جو و خرما و گردو از بین رفت . روز به روز حال او بد و بدتر شد . به این سو آن سو زد . دست به دامان این ارباب وآن بزرگ تر . اما کسی کمکش نکرد . غلام هایش یکی یکی فروخت . اما پولی در دستش نماند و ناگاه صاعقه از راه رسید و خانه و باغ و ثروتش ، سوخت . اما آن مرد بی نوا که دایمدر شکر خدا بود . آن قدر تلاش کرد ودست به کار خیر برد که به ثروت حلال و مقام رسید . روزی از روزها ارباب بخت برگشته و ستمکار که فقط تکه لباسی پاره بر تن داشت از شدت گرسنگی ، راه بیابان را در پیش گرفت تا به خانه ای بزرگ در میان باغی پر درخت رسید . جلو رفت و در زد . غلامی در را باز کرد . و پرسید : "چه می خواهی ؟ !" ارباب بخت برگشته باعجز وناله گفت : "گرسنه ام ، بی لباسم ، جایی ندارم ؛ پولی در بساطم نیست ؛ برگ و نوایم بدهید که سخت محتاجم !" غلام با عجله ، صاحب خود را - که همان مرد بی نوای دیروزی بود - خبر کرد . بفرمود صاحب نظر بنده را که خشنود آن مرد خواهنده را چون نزدیک بردش ز خوان بهره ای برآورد بی خویشتن نعره ای شکسته دل آمد بر خواجه باز عیان کرد اشکش به دیباچه راز غلام رفت و طبقی از غذا و شربت و میوه آماده کرد . ارباب بخت برگشته را با احترام به یکی از اتاق ها برد . بعد طبق را کنار او گذاشت . ارباب بخت برگشته شال از صورت خود کنار زد . ناگهان صدای ناله ی غلام به هوا برخاست ! ارباب بخت برگشته ترسید . دو غلام دیگر به آن جا دویدند و هر دو با هم پرسیدند : "چه شده مار تو را گزید یا نزدیک بود در چاه بیفتی ؟ !" غلام که دست پاچه بود ، ناگهان پیش صاحب نیکبخت خود دوید و سراسیمه گفت : "او . . . . آن مرد فقیر ، روزگاری در پای تپه ی کبود ، ارباب بزرگی بودو من غلامش بودم .اما از بد روزگار وبه خاطر ستم های بسیار . دو هفته نامه­ی دوست نوجوانان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 22