
اکنون به بدبختی و فلاکت افتاده است . . . . او همان ارباب است !"
بعد نشست و گوشه ای از ماجرای بیچارگی او را برای صاحب نیکبخت خود تعریف کرد .
دست آخر هم گفت : "ببین ، ببین . . . . چه ستمی بر او رفته ، این بیچاره با ان خدم و حشم ، اکنون چه به روزش آمده !"
مرد نیکبخت که بعد از تعریف های غلام ، ارباب بخت برگشته را شناخته بود لبخندی زد و گفت : "بر او هیچ ستمی نرفته است ، چه آن سیر روزگار بر هیچ کس ستم وبیداد روا نمی دارد ."
بخندید و گفت : ای پسر جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست !
غلام ، هاج و واج نگاه به دهان صاحب نیکبخت خود داشت که او می گفت :
-
او همان تاجر سخت گیر وبی گذشت است ؛ که به خاطر غرور تکبر زیاد ، پهلو به آسمان می زد و خدا را بنده نبود . من همان مردی هستم که روزی از سر نیاز به در گاهش آمدم و او با درشتی و ناسزا مرا از آن جا راند .
غلام یا آن شب افتاد . همان شبی که به دستور ارباب بخت برگشته ، مرد نیک را هل داد و از آن جا دور کرد . غلام با شرم زیاد سر به زیر انداخت و زبانش بند آمد .
من آنم که آن روزم از در براند
بزور منش دور گیتی نماند
نگه کرد باز آسمان سوی من
فرو شست گرد غم از روی من
خدا ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم ، دیگری .
دی ماه 1388 شماره پیاپی 236
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 23