مجله نوجوان 236 صفحه 19
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 236 صفحه 19

عمر سعد لبخند زد . از لبخندش کینه و خشم بیرون می ریخت : پس ما شما را به زور بیرون می کشیم : رو به لشکرش کرد : خیمه ها را آتش بزنید . دل خیمه ها تپید . صحرا لرزید . در یک چشم بر هم زدن خیمه ها مثل کوره گُر گرفتند . دودش به چشم آسمان رفت . آسمان سوخت و سیاه شد . مردان دشمن می خندیدند و فریاد می کشیدند . زینب به خودش بجنبد و حرفی بزند . بچه ها وحشت زده از خیمه ها بیرون زدند . بانوان حرم بر سر زنان به دنبالشان دویدند ! دنبال کدام یک باید می رفتند ؟ بچه ها هر کدام به سویی رفتند . دور و بر زینب خالی شد . به بیرون دوید بچه ا را صدا می کرد قربان صدقشان می رفت تا برشان گرداند . نگاه کرد بچه ها مثل دسته ای گنجشک که در آسمان پراکنده شوند ، هر کدام در سویی بودند . پاهای کوچک برهنه هارها را لگد می کردند . می لنگیدند و می دویدند . مردان دشمن دنبالشان ! زینب چشمش به دختر کوچکی افتادکه دور می شد ، دامن دخترک آتش گرفته بود .دختر ک جیغ می کشید و می دوید که آتش خاموش شود . آتش بیشتر شعله می کشید . می دوید و دود آتش را دنبال خود می کشاند . ستاره ی دنباله دار شده بود . زینب دست بر دست کوبید . به طرف خیمه ی علی دوید . آتش ، خیمه را در آغوش گرفته بود . چند بار فریاد زد : علی جان ! عمه جان ! نزدیک خیمه که رسید ، صدای ناله ی علی از لای هیاهوی آتش به گوشش می خورد . ایستاد . آتش ، همه جای خیمه را در چنگ گرفته بود . زینب بر سرش زد . اطرافش را نگاه کرد . هیچ کس نبود . مانده بود چه کار کند . تا در خیمه می رفت اما شعله های آتش او را برمی گرداندند .هی دست بر دست می زد . نگاهش به مردی از دشمن افتاد که دورتر ایستاده بود و با تعجب به کارهای او چشم دوخته بود . مرد نزدیکتر آمد و گفت : بانو ! مگر شعله های آتش را نمی بینی ؟ از دل این شعله ها چه می خواهی ؟ زینب بغضش شکست . با گریه گفت : آقا ! بیماری در میان این شعله ها دارم که نمی تواند بنشیند یا برخیزد . من نمی توانم او را تنها بگذارم . چگونه او را تنها بگذارم ؟ مرد لب گزید . آرام از زینب گذشت ؛ اما نرفت . دورتر ایستاد و باز هم به او چشم دوخت . زینب خسته شد . فهمیدمردی نیست که به آتش بزند و علی را نجات بدهد . بسم اللهی گفت . مردی کرد و دل به آتش سپرد . ووارد خیمه شد . خیمه پر از دود بود . درد و دود ارد ریه های زینب شدند . به سرفه افتاد . علی بی حرکت گوشه ای افتاده بود . رمق در تنش نداشت . به سختی نفس می کشید . صورتش سیاه و عرق کرده بود . زینب دستهای علی را گرفت و او را از دایره ی دودها و شعله ها بیرون کشید . علی زیر آفتاب داغ خوابید . ناله می کرد . زینب اطرافش را نگاه کرد . بچه ها در دورتر ها می دویدند . باید همه را جمع می کرد . تک و تنها . صحرای کربلا گر گرفته بود . دود به آسمان می رفت . هر کسی به طرفی می دوید . اسبها می تاختند و بی قراری می کردند . کوفیان نعره می کشیدند و می خندیدند . جشن گرفته بودند . صدا به صدا نمی رسید . زینب وسط بیایان مانده بود . فریاد می کشید . گریه می کرد و بر سر می زد . حسین با سر بریده در قتلگاه افتاده بود . خیمه ها می سوختند . بچه ها جیغ می کشیدند . بانوان حرم هر کدام به سویی می دویدند تا از دست دشمن نجات پیدا کنند . سجاد توی خیمه ناله می کرد . زینب مانده بود به کدامشان برسد . به سوی کدامشان برود . لشکر کوفه مثل مور و ملخ در صحرا پخش شده بودند . هر کدام می خواستند زودتر خودشان را به غنیمت ها برسانند . یکدفعه صدایی زینب را به خود آورد : - عمه . . .عمه جان . . . . عمه کمکم کن . . . سربرگرداند .چشمش به فاطمه افتاد . اسب سواری نیزه به دست دنبالش افتاده بود . فاطمه با پاهای کوچکش وحشتزده می دوید . زینب طاقت نیاورد . دنبالش دوید فریاد زد : - فاطمه جان . عمه جان ندو . نترس عزیزم . اسب سوار با پهلوی نیزه بهکرم فاطمه کوبید . دختر کوچک با صورت به زمین افتاد . قبل از اینکه زینب به آنها برسد ، اسب سوار از اسبش پایین پرید . مقنعه ی فاطمه را از سر او کشید . موهای پریشان فاطمه در هوا موج برداشت . فاطمه جیغ کشید . مرد می خواست سوار اسبش شود که چشمش به گوشواره های کوچکی افتادکه بر گوش فاطمه می درخشید دست به طرف گوشواره ها برد . می خواست آنها را باز کند . نگاهی به پشت سرش انداخت . کوفیان داشتند همه چیز را دی ماه 1388 شماره پیاپی 236

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 19