او همان ارباب است !
مجید ملا محمدی
مرد بی نوا به خاطر گرسنگی زیاد ، نای راه رفتن نداشت . او هنوز پیر نشده بود . بیمار نبود ، هیچ عضوی از بدنش نقصی نداشت ، فقط گرسنه و بی نوا و دست خالی بود . برگشت و به ته صحرا خیره شد . جایی که در پایین آن کوهی بود و در کنار آن کلبه ای کوچک ، که همسر و فرزندانش در آن زندگی می کردند .
حالا در کنار تپه ای کبود . در مقابل باغ بزرگ و مجلل اربابی قرار داشت که مال و منال بسیارش در میان مردم آن دیار ضرب المثل بود .
آرام آرام جلو رفت و کوبه ی آهنی در بزرگ را گرفت و آهسته به در زد . یکی از غلامان ارباب در را باز کرد . مرد بی نوا سراغ ارباب را گرفت . ارباب که نزدیک در بود صدایش را شنید و جلو آمد .
بنالید درویش از ضعف حال
بر تند خویی ، خداوند مال
مرد بی نوا که آبرومند و بلند طبع بود . فقط چند کلامی کوتاه گفت :
"من حال و روز خوشی داشتم . اکنون گرفتارم و برای کمک نزد تو آمده ام !"
نه دینار دادش سیه دل ، نهدانگ
براو زد به سر ، باری از طیره دانگ
مرد ارباب بی ان که کمی دیگر به حرف او گوش بسپارد و از حال او جویا شود و به فکر چاره بیفتد داد و هوار کرد . غلامان دیگر تعجب کنان به آن جا آمدند . ارباب شانه ی مرد بی نوا را گرفت و او را هل داد . مرد بی نوا نزدیک بود بر زمین بیفتد . دهان ارباب به ناسزا باز شد که :
"من مال مفت ندارم که توی حلق توبریزم ، مال مفت می خواهی برو سنگ های بیابان را بر دوش بکش و بفروش !"
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم برآورد وگفت ای شگفت
توانگر تُرُش روی ، باری چراست
مگر می نترسد ز تلخی خواست
بفرمود کوته نظر ، تا غلام
بارندش به خوری و زجر تمام
ارباب به غلام اشاره کرد که :
-
همین الان این گدای بی سر و پا را از این جا دور کن . اگر نرفت به ضرب چوب و کتک فراری اش ده ! غلام شانه های مرد بی نوا را گرفتو او را به جلو هل داد . مرد بی نوا به سختی به زمین خورد آه کشید و به زحمت برخاست و سلانه سلانه به طرف خانه ، به راه افتاد . اما زبانش ، نه از خدا شکایتی کردو نه ناسپاس شد .
اما بشنوید از سرنوشت ارباب که دیری نپایید و ابر سیاه بدبختی بر سر او و دار و ندارش سایه گسترد .
دی ماه 1388 شماره پیاپی 236
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 236صفحه 21