مجله خردسال 16 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 16 صفحه 8

فرشته­ها دیروز مادرم خیلی بی­حوصله بود. می­دانستم که دلش برای دایی عباس تنگ شده است. از وقتی که دایی­عباس من به سربازی رفته، مادرم هر روز منتظر است تا او برایمان نامه بنویسد. دیروز وقتی­که توی حیاط بازی می­کردم تصمیم گرفتم مادرم را خوشحال کنم تا او بخندد. برای همین هم فریاد زدم:«مامان مامان، دایی عباس آمده!» مادرم با عجله به حیاط آمد . من خندیدم. اما مادرم نخندید. خیلی هم عصبانی شد و با من دعوا کرد. بعد هم به آشپزخانه رفت و با من حرف نزد. وقتی مادرم اخم می­کند،فرشته­ها ناراحت می­شوند. آن وقت خانه­ی ما ساکت ساکت می­شود. من می­خواستم او را بخندانم ، اما عصبانی­اش کردم. شب وقتی پدرم به خانه آمد، من خجالت کشیدم به او بگویم چه کار بدی کرده­ام. مادرم هم به او چیزی نگفت.پدرم از توی جیبش چند تا بلیط درآورد و به مادرم گفت:«هفته­ی دیگر تولد امام رضا (ع) است و همه­ی ما با قطار به مشهد می­رویم!» مادرم آن­قدر خوشحال شد که دست­هایش را رو به آسمان گرفت و گفت :«یا امام رضا» بعد خندید. مادرم هم می­خندید هم گریه می­کرد. می­دانم که خوشحال بود. چون فرشته­ها هم اخم­هایشان را باز کرده بودند و می­خندیدند و خانه­ی ما پر از شادی شده بود. پدرم خوب می­داند چه طوری همه­ی ما را خوشحال کند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 16صفحه 8