فرشتهها
دیروز مادرم خیلی بیحوصله بود. میدانستم که دلش برای دایی
عباس تنگ شده است. از وقتی که داییعباس من به سربازی رفته،
مادرم هر روز منتظر است تا او برایمان نامه بنویسد. دیروز وقتیکه
توی حیاط بازی میکردم تصمیم گرفتم مادرم را خوشحال کنم تا او
بخندد. برای همین هم فریاد زدم:«مامان مامان، دایی عباس آمده!»
مادرم با عجله به حیاط آمد . من خندیدم. اما مادرم نخندید. خیلی
هم عصبانی شد و با من دعوا کرد. بعد هم به آشپزخانه رفت و با
من حرف نزد. وقتی مادرم اخم میکند،فرشتهها ناراحت میشوند.
آن وقت خانهی ما ساکت ساکت میشود. من میخواستم او را
بخندانم ، اما عصبانیاش کردم. شب وقتی پدرم به خانه آمد، من
خجالت کشیدم به او بگویم چه کار بدی کردهام. مادرم هم به او
چیزی نگفت.پدرم از توی جیبش چند تا بلیط درآورد و به مادرم
گفت:«هفتهی دیگر تولد امام رضا (ع) است و همهی ما با قطار به
مشهد میرویم!» مادرم آنقدر خوشحال شد که دستهایش را رو
به آسمان گرفت و گفت :«یا امام رضا» بعد خندید. مادرم هم
میخندید هم گریه میکرد. میدانم که خوشحال بود. چون
فرشتهها هم اخمهایشان را باز کرده بودند و میخندیدند و خانهی
ما پر از شادی شده بود. پدرم خوب میداند چه طوری همهی ما را
خوشحال کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 16صفحه 8