نشانتان بدهم.» دوست بود و در همان نزدیکیها زندگی میکرد. وقتی و
و را دید که از دور میآیند، فهمید که باز هم دوست عزیزش به دردسر افتاده است. وقتی که
آنها نزدیکتر رسیدند، شروع کرد به خواهش و تمنا و گفت: «ای خواهش میکنم مرا
نخور! من از تو خیلی ضعیفتر هستم. تو بزرگ و قوی هستی. مرانخور!» گفت:«من صبحانه
نخوردهام. و دلم میخواهد برای صبحانهی امروز یک بخورم. الان میآیم و تو را میخورم!»
و کمی ترسیدند. اول باورشان نمیشد که ، را بخورد. اما وقتی دیدند
که با دیدن به خواهش و تمنا افتاده دست و پایشان لرزید و پشت درختی پنهان شدند.
به طرف حمله کرد. پا به فرار گذاشت و پشت درختها پنهان شد و
به دنبال او رفت. و صدای آنها را میشنیدند. صدای را که به میگفت:
«برای صبحانه تو را میخورم و برای ناهار آن و نادان را!» و هر چه منتظر
شدند صدای را نشنیدند. گفت :« جان! تا ناهار یک نشدهایم بیا فرار کنیم.»
گفت:«موافقم دوست من!» وهردو پا به فرار گذاشتند. و هم به آنها خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 16صفحه 19