میمون گفت:«میخواهم خجالت بکشم ولی نمیتوانم!» مادر گفت:«واقعا که باید خجالت بکشی ! ببین چه
قدر اتاق را به هم ریختی و کاغذ پاره کردی.» میمون کوچولو به مادرش گفت:«دلم میخواهد زودتر از
سنجاب کوچولو خجالت بکشم و به تولد خرسی ببرم اما هرکاری میکنم نمیدانم خجالت را چه طوری
بکشم!» مادر که حسابی عصبانی شده بود گفت:«ولی من میدانم. همهی این کاغذهایی را که پاره کردهای
جمع کن و با خودت به جشن تولد ببر. وقتی دوستانت این راببینند، آن وقت متوجه میشوی که چه طوری
خجالت میکشند!» میمون پرسید:«همهی کاغذ پارهها را؟»مادر گفت :«بله. همهی کاغذ پارهها را.این
طوری میتوانی خجالت بکشی!» میمون همهی کاغذها را توی یک کیسه ریخت و با خودش به جشن تولد
برد. وقتی به خانهی خرسی رسید،
کیسهی کاغذهای پاره و مچاله را به
خرسی داد و گفت:«من توی این
کیسه خجالت کشیدهام و آن را برای
تولد تو آوردهام!» خرسی و بچهها،
کاغذهای پاره و مچاله را از کیسه
بیرون ریختند و با آنها بازی
کردند و به حرفها و فکرهای
میمون کوچولو کلی خندیدند.
آن شب به همه خیلی خوش
گذشت. سنجاب به مهمانی نیامد
و میمون کوچولو از این که توانسته
بود خودش برای تولد خرسی
خجالت بکشد خیلی خوشحال بود!
اما او هیچوقت نفهمید خجالت چه
شکلی بود و او آن را چه طوری کشید!
راستش اصلا معلوم نشد که بالاخره آن شب کی خجالت کشید، میمون یا سنجاب.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 18صفحه 6