فرشتهها
ما یک همسایه داریم که خیلی شبیه مادربزرگ است. مثل او
موهایش سفید سفید است. عینک میزند ومرا هم خیلیدوست دارد.
دیروز من و مادرم رفتیم تا با هم نان بخریم. مادرم دو تا نان خرید
و به من گفت:«یکی از نانها را برای خانم همسایه ببر. شاید توی
این هوای سرد نتواند بیرون بیاید و برای خودش نان بخرد.»
وقتی نان را برای خانم همسایه بردم. او خیلی خوشحال شد. مرا
بوسید و گفت:«خدا از تو راضی باشد دختر خوب. صبر کن تا من
هم برای تو چیزی بیاورم. خانم همسایه جیب مرا پراز کشمش
کرد و گفت:«به مادرت سلام برسان.» شب وقتی پدرم به خانه آمد،
من همه چیز را برای او تعریف کردم. من و پدرم، همه کشمشها
را با هم خوردیم و خندیدیم، چون او خیلی تندتر از من کشمش
میخورد. پدرم گفت:«کار خوب تو همه را خوشحال کرد. هم خانم
همسایه را، هم من و مادر را و هم فرشتهها را! برای همین هم امشب
خدا از تو خیلی خیلی راضی است. کار خوب همیشه شیرین است،
مثل این کشمشهای خوشمزه!» و آخرین دانه کشمش را توی
دهان من گذاشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 18صفحه 8