خوابش برد و نتوانست صبح زود بیدار شود. گفت:«این طوری نمیشود، یا دیر بیدار
میشود و یا اصلا بیدار نمیشود.» گفت:« خواب آلود به درد مزرعه نمیخورد. او باید از این جا
برود.» با ناراحتی گفت:«من با حرف میزنم و از او خواهش میکنم که شبها زودتر بخوابد
تا صبح بتواند به موقع همه را بیدار کند. » و درحالی که غرغر میکردند،دنبال کارشان رفتند.
هنوز توی خانه بود. به او گفت :«شنیدی همسایهها چی گفتند؟ اگر تو تنبل و
خواب آلودی باشی ما مجبور میشویم از این جا برویم.» گفت:«من قول میدهم صبح زود بیدار شوم
و همه را بیدار کنم.» نزدیک غروب بود که از خانه بیرون آمد. گفت:«کجا میروی؟»
جواب داد:«به دیدن یک دوست میروم و زود بر میگردم.» رفت. پشت سر او راه افتاد و
به سراغ و رفت و گفت:«باز هم از خـانـه بیرون رفت. نمیدانم او کجا میرود.
میترسم دوباره دیر بیاید وصبح خواب بماند.» گفت:«دنبال او میرویم.» گفت:«باید بفهمیم
او شبهـــا به کجا میرود.» و و راه افتادند و به دنبال رفتند. کمی دورتراز مزرعه را دیدند که بالای شاخهی درختی نشسته و با کسی حرف میزند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 18صفحه 18