وقتی جلوتر رفتند. پیری را دیدند که کنار نشسته و برایش قصه میگوید.
جلو رفت و گفت:« حالا فهمیدم که چرا شبها دیر به خانه بر میگردی.» گفت:
«این پیر و مهربان دوست من است. او همهی دنیا را دیده و قصههای قشنگی میداند. بیا بنشین
و به قصههای او گوش کن.» گفت:« ها شبها بیدارند و روزها میخوابند. اما تو هستی
باید شبها بخوابی و روزها بیدار باشی.» گفت:«کی دیده که یک با یک دوست باشد؟»
به پایین درخت نگاه کرد و گفت:«من خیلی تنها هستم. نمیدانستم دوستی من با باعث میشود
که شما ناراحت شوید!» و به گفت:«همسایهها و راست میگویند. به مزرعه برگرد و راحت
بخواب.من باید برای خودم دوستی پیدا کنم که او هم شبها بیدار باشد.» با خوشحــالی گفت:
«من یک کرم شبتاب تنها را میشناسم که شبها بیدار است.آقای شما میتوانید با او دوست
شوید.» شب بعد. توی خانهی گرم و نرمش خوابیده بود و برای کرم شب تاب قصهی دوستی
یک با را میگفت!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 18صفحه 19