بالاخره کی خجالت کشید؟
سنجاب کوچولو و پدر و مادرش تازه به جنگل بلوط آمده بودند، برای همین هم سنجاب
کوچولو در جنگل هیچ دوستی نداشت.
آن روز میمون، در حالی که شاد و سرحالتر از همیشه بود و از این شاخه به آن
شاخه تاب میخورد و از این درخت به آن درخت میپرید، خود را به خانهی سنجاب
رساند و در زد. سنجاب کوچولو در را باز کرد. میمون در حالی که دمش را دور شاخهی
درخت پیچیده بود و تاب میخورد گفت:«سلام دوست من! امروز تولد خرسی است.
همهی بچهها قرار است به جشن تولد او بیایند. تو هم دعوت شده ای. بیا و با همه آشنا
شو!» سنجاب کوچولو سرش را پایینانداخت و گفت:«من نمی توانم...»
میمون با تعجب پرسید:«چرا نمی توانی؟» سنجاب گفت:«چون خجالت میکشم.»
میمون روی شاخهی بزرگ نشست و پرسید:«خجالت میکشی؟ برای رفتن به،
جشن تولد خجالت میکشی؟» سنجاب سرش را تکان داد و گفت :«بله.
به خاطر مهمانی خجالت میکشم.» میمون پیش خودش گفت:«حالا فهمیدم.
این سنجاب خیلی زرنگ است ولی من از او زرنگتر هستم!»
بعد با عجله از سنجاب خداحافظی کرد و به خانه برگشت. توی راه به خودش
گفت:«من باید زودتر از سنجاب یک خجالت بکشم و با خودم به جشن تولد
خرسی ببرم. قبل از این که او بتواند خجالت بکشد!» وقتی میمون به خانه رسید،
همهی مداد رنگیهایش را آورد و شروع کرد به نقاشی کشیدن. هرچه میکشید شبیه
خجالت نمیشد. چون او اصلا نمیدانست خجالت چه شکلی است، اما تصمیم گرفته بود هرطور که شده
برای تولد خرسی خجالت بکشد. درخت کشید، گل کشید، پروانه کشید، حتی خودش را هم کشید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 18صفحه 4