قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
یک شاخه گل خوشبو و خوشرنگ بود که پنج گلبرگ داشت.
اولی را باد برد.
دومی را بزی خورد.
سومی پژمرده شد.
چهارمی پیر شد و مرد.
پنجمی گفت:«من میمانم. راهش را هم خوب میدانم.
میرم تو خاک، کنار آب و دانه.
ریشه میشم، زود میزنم جوانه.
دوباره یک بوته میشم گل میشم.
میخندم و رفیق بلبل میشم.»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان
او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 18صفحه 24