بعد آنها را نخ کرد و به گردن انـداخت. گردنبـند قشـنگی بود.
هیـچ کس تــا آن روز گردنبـندی به
آن قشنگی ندیده بود. خانم غازه گردنبند برفیاش را به گردن انداخت و پیش دوستانش رفت.
دوستانش از گردنبند او تعریف کردند و گفتند: «خانم غازه تو چه قدر با فکر و با سلیقه هستی.»
خـانم غازه از سرمـا میلرزید و میگفت: «بله ... گردنبندم واقعا قشنگ است.» آن روز خـانم غازه تمام مدت از سرما لرزید و بالاخره هم سرما خورد و توی خانه خوابید. گردنبند برفی توی گرمای خانه آب شد و رختخواب خاله غازه را خیس کرد. گردنبند برفی قشنگ بود. اما حیف که آب شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 21صفحه 6