به هیچ دردی نمیخورد.» خانم خندید و گفت: «چرا به این درد میخورد که دور دورهـا را تمـاشا کنی و از آن بالا همه چیز را ببینی.» کوچولو داشت به حرفهای فکر میکرد کـه صدای پدرش را شنید کـه فریــاد میزد: «عجله کنید. بـه خانههایتان بروید. توفان در راه اسـت...» و و و بقیهی حیوانات جنگل فورا در یک جای امن و محکم پنهان شدند.
آقای درسـت گفته بود. توفان شدیدی همهی جنگل را گرفت. اما به هیچ کس صدمهای نرسید. بــرای همین هم وقتی توفان تمام شد. همه جلوی خـانهی آقای جمع شـدند و از او تشکر کردند. آقـای نگاهی به کوچولو کرد، خندید و گفـت: «اگر این گردن دراز من نبـود نمیتوانستم آمدن توفان را بفـهمم!»
کوچولو با خوشحالی بالا و پــایین پرید و گفـت: «خوشحـالم که گردنم دراز دراز است! خوشحـالم کـه یک کوچولو هستم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 21صفحه 19