تابستان رفت و پاییز شد. برگ درختها خشک شد. برگها رنگارنگ بودند. یکی زرد بود، یکی نارنجی، یکی قهوهای. اندازه برگها هم فرق داشت،
خـانم غازه، چند تا برگ کوچک نارنجی
انتخاب کرد. از آنها یک گردنبند درست کرد.
گردنبند برگیاش را به گردن انداخت و پیش دوستانش رفت. دوستانش از گردنبـند او تعریف کردند و گفتند: «خانم غازه، تو چه قدر با فکر و با سلیقه هستی.»
پــاییز رفت و زمستـان شد. برف همه جا را پوشاند. خانم غازه فکر کرد یک گردنبند بــرفی درست کند. توی برفها رفت.
کمی برف برداشت و گلولههای کوچک برفی درست کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 21صفحه 5