فرشتهها
وقتی مـادربزرگ به خانهی ما میآید و چند روز میماند، من خیلی خوشحال میشوم. چون شبها پیش او میخوابم. مادر بزرگ قبل از خواب برام قصه میگوید. او قصههای زیادی بلد است. یک شب،
از مادربزرگ پرسیدم: «شما چند تا کتاب قصه دارید؟» مادربزرگم گفت: «من فقط یک کتاب دارم.» گفتم: «همهی قصههایی را که بلد هستید توی همـان یک کتاب است؟» مـادربزرگم خندید و گفت: «بله، توی همان یک کتاب است. من این قصههای قشنگ را از قرآن یـاد گرفتهام.» پرسیدم: «مگر قرآن، قصه هم دارد؟» مادربزرگم گفت: «قـرآن پر از قصه است. قصههای قشنـگی که خدا برای ما فرستـاده.» گفـتم: «کـاش خواندن و نوشتن بلد بودم و میتوانستم آنها را بخوانم.» مادربزرگم گفت: «تا وقتی که تو خواندن و نوشتن یاد بگیری، من قصههای قرآن را یکییکی برای تو تعریف میکنم. اما قول بده، هر وقت خواندن و نوشتن یاد گرفتی، تو آنهـا را برای من بخوانی!» وقتی مادربزرگم، قصههای قرآن را میگوید، فرشتهها هم سـاکت و آرام کنـار او مینشینند و مثل من به قصههـای قرآن گوش میکنند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 21صفحه 8