خرگوش
زرافه کوچولو
فیل
زرافه کوچولو
حلزون
آقای زرافه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز صبح وقتی آقای از خواب بیدار شد، دید کوچولو اخم کرده و گوشهای نشسته. بــا تعجب پرسید: «دست و صورتت را شستهای؟» کوچولو جواب داد: «شستهام.» آقای گفت: «پس بیـا و از این برگهای تازه و خوشمزه بخور.» کوچولو گفت: «نه، من دیگر برگ درخت نمیخورم.» آقای پرسید: «چرا؟» کوچولو گفت: «از بس برگ درخت خوردم گردنم دراز شده. هیچ کدام از دوستان من گردنشان مثل من دراز نیست.» آقای گفت: «خوب تو یک کوچولو هستی و باید که گردنی دراز داشته باشی.» کوچولو گفت: «اصلا این گردن دراز به چه دردی میخورد؟ هر وقت با بچهها قایم موشک بازی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 21صفحه 17