میکنم، همه خیلی زود مرا پیدا میکنند.
چون نمیتوانم هیچ کجا پنهان شوم.» آقای گفت: «و چون گردن تو دراز اسـت میتوانی همه را خیلی زود پیدا کنی! حالا اخمهایت را باز کن و برو بازی. کوچولو رفت و رفت تا رسید به سلام کرد و گفت: « جان! یک گردن دراز به چه دردی میخورد؟» جواب داد: «خوب معلوم است بـا ایـن گردن دراز میشود برگهایخوشمزهی بـالایدرخت را هم خورد!» همیـن موقع به آنها رسیــد و پرسـید: «به هم چی میگفتید؟» کوچولو گفت: «خرگوش جان، شما میدانید یک گردن دراز به چه دردی میخورد؟» گفت: «میتوان روباه را از دور دید و به موقع فرار کرد!» بعد و هر دو با هم خندیدند. کوچولو راه افتاد و رفت. توی راه به حرفهای پدر، و فکر میکـرد که نـاگهان صدایی گفت: «مراقب باش مرا له نکنی!» کوچولو سعی کرد زیر پایـش را ببیند. ولی گردنش دراز بود و او نمیتوانست سرش را پایین بیاورد. برای همین هم پرسید: «تو کی هسـتی؟» صدا گفت: «من خانم هستم. چرا جلوی پایت را نگاه نمیکنی؟» کوچولو گفت: «معذرت میخواهم اصـلا ایـن گـردن دراز من
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 21صفحه 18