مجله کودک 07 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 07 صفحه 6

قصة دوست پیرمردی که شانس میآورد سوسن طاقدیس مثل همیشه یکی بود یکی نبود. زیرگنبد کبود، پیرمردی با همسر و پسرش در دهی زندگی میکرد. او از مال دنیا فقط یک اسب داشت؛ یک اسب قوی و زیبا. روزی اسب او شیههای کشید و روی دوپا بلند شد. یالهای سیاه و بلندش را پریشان کرد و رفت. رفت که رفت. همسایهها پیش پیرمرد آمدند تا دلداریاش دهند. آنها به او گفتند: «عجب بدشانسی آوردی که اسبت فرار کرد!» پیرمرد نگاهی به زن پیر و پسر جوانش کرد و خندید و گفت: «از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسی؟!» یکی از زنها در گوش پیرزن گفت: «نکند شوهرت عقلش کم شده که این حرف را میزند!». پیرزن هم لبخندی زد و گفت : «شاید عقلش از همه بیشتر باشد»!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 6