مجله کودک 07 صفحه 33
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 07 صفحه 33

که حمد و سوره را میخواند، آرامش همه وجودش را فرامیگرفت . دلش میخواست علی را محکم در آغوش بگیرد، اما قول داده بود که بنشیند و به روضة او گوش کند. علی از صندلی پایین آمد. دست کوچکش رابه چهرة پدربزرگ کشید و گفت: « حالا من دکتر میشوم. میخواهم شما را معاینه کنم. علی یک گوشی برداشت و گذاشت روی سینه و قلب پدربزرگ. در آن لحظه قلب پدربزرگ گرمتر از همیشه میتپید. همینطور که علی به صدای قلب پدربزرگ گوش میداد، سرش را بلند کرد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. کودکی را دید که داشت در حیاط بازی میکرد. علی با شتاب بیرون رفت. کودک همراه پدرش آمده بود. علی اصرار داشت که او را پیش پدربزرگ ببرد. هرچه کردند که مانع او بشوند بیفایده بود. علی کودک را به اتاق پدربزرگ برد. هردو در آستانة در اتاق ایستادند. علی با شیطنت به پدربزرگ و کودک نگاه کرد. پدربزرگ با مهربانی گفت: «دوستت را بنشان میخواهیم ناهار بخوریم». آفتاب از پنجره تا وسط اتاق تابیده بود. انگار دلش میخواست از آسمان پایین بیاید و در این مهمانی کوچک شرکت کند. اتاق گرم و طلایی بود. پدر کودک نگران بود که مبادا بچه مزاحم آقا شود. چندبار آمد و رفت تا کودک را ببرد، اما امام اجازه ندادند و گفتند: «نه. بگذارید ناهارش را بخورد.» علی زیرچشمی به پدربزرگ نگاهی کرد و خندید. او خوب میدانست پدربزرگ چقدر بچهها را دوست دارد. دلش میخواست دوستش هم پدربزرگ او را خوب ببیند. دلش میخواست همة مردم دنیا بدانند که پدربزرگ او چقدر مهربان است. آن روز پدربزرگ و بچهها و آفتاب باهم غذا خوردند. بعد از ناهار پدر دوست علی، آمد و او را برد. علی کنار در ایستاد و برایش دست تکان داد. دوستش هم در حالی که اسکناس پانصدتومانی را که پدربزرگ به او هدیه داده بود، در هوا تکان میداد؛ از علی و پدربزرگ خداحافظی کرد و رفت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 33