مجله کودک 07 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 07 صفحه 7

چندروزی گذشت. اسب پیرمردی با بیست اسب وحشی به خانه برگشت. پسر پیرمرد از خوشحالی روی پا بند نبود. از صبح تا شب برای اسبها برای اسبها کار میکرد و سعی می کرد آرام آرام ، رامشان کند. مردم ده به دیدن آنها و اسبها آمدند و گفتند: «عجب خوششانسی آوردی پیرمرد!» و پیرمرد جواب داد:«از کجا میدانید که این از خوششانسی است؟ شاید هم بدشانسی باشد!» باز مردم تعجب کردند و آن زن در گوش پیرزن گفت: «خواهرجان! نکند شوهرت دیوانه باشد. فکری بکن!». دوباره پیرزن لبخندی زد و گفت: «شاید هم مثل دفعة پیش عقلش از همه بیشتر باشد». چند روز بعد اسبها رم کردند و پسر پیرمرد از اسب افتاد و پایش شکست. باز مردم به دیدن آنها آمدند و با غصه گفتند: «چه بدبختی بزرگی! عجب بدشانسی آوردید! و پیرمرد باز خندید و گفت: «از کجا میدانید که این بدشانسی است یا خودشانسی؟!».

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 7