مجله کودک 07 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 07 صفحه 25

فکر کردند آنجا خالی است، ولی یکدفعه صدای پایی شنیدند. در با فشار باز شد. آنها پیرمرد ضعیف و لاغری را دیدند که دوتا عصا در زیر بغل داشت. اسم او کپی بود. کپی از دیدن کرین خیلی خوشحال شد. او کرین را در آغوش گرفت وگفت: «بیاتو پسرم. خیلی وقت است که صدای درزدن شما را نشنیدهام. واقعاً دلم برایت تنگ شده بود.اصلاً فکر نمیکردم شما را دوباره ببینم. راستی پای جیم خوب شده است؟» پیرمرد ناگهان چشمش به آقای همستر افتاد و با ترس پرسید :«این پلیس اینجا چکار دارد؟مشکلی پیش آمده ؟» کرین گفت:« نه کپی، این دفعه دیگر هیچ مشکلی پیش نیامده ، اینها دوستان من هستند.» کرین به خانم و آقای استرانگ اشاره کرد و گفت:«آنها میخواهند من و جیم را به فرزندی قبول کنند، اما جیم باز هم از پرورشگاه فرار کرده و هیچکس هم نمیداند او کجاست.» کرین به عصای کپی اشاره کرد و پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا با عصا راه میروی؟» کپی جواب داد:«از پلهها افتادهام، پایم شکسته.» کرین ،کپی را به دوستانش معرفی کردوهمه با او دست دادند آقای همستر گفت:« از روزی که کرین، جیم را به بیمارستان برده، شما دیگر او را ندیدهاید؟»کپی گفت: «نه متأسفانه هیچ خبری از او ندارم. چرا نمیآیید داخل؟ شاید من بتوانم به شما کمکی کنم.» خانهای که کپی در آن زندگی میکرد، زمانی واقعاً قشنگ بوده؛ ولی حالا خیلی خراب شده بود. کپی آنها را به اتاق خودش در زیرزمین راهنمایی کرد.اتاق تمیز و راحتی بود. کپی گفت: «بنشینید.» و خودش روی صندلی راحتیش نشست و بقیه هم روی تخت و صندلیها نشستند. کپی گفت: «راستی کرین تقریباً دو هفته پیش اتفاقی افتاد که یاد شما افتادم.» آقای همستر پرسید: «چه اتفاقی؟» او گفت: «یک شب دیر وقت صدایی شنیدم . فکر کردم بازهم بچهها دارند با سنگ شیشهها را میشکنند، ولی جالب اینجاست که اصلاً صدای خرد شدن شیشه نیامد. ترسیدم و به پلیس خبردادم. آنها آمدند و چند شب اینجا نگهبانی دادند، ولی دیگر خبری نشد و پلیسها هم رفتند. البته بازهم این صدا تکرار شد، ولی شیشهای نشکست. من هم که با عصا نمیتوانستم بالا بروم و ببینم چه خبر است.» ناگهان فکری به ذهن دیو رسید. او فریاد زد: «جیمی! او حتماً جیمی بوده و چون ترسید که در بزند یا شیشهای را بشکند خواسته با پرتاب سنگ به داخل ساختمان تو را بیدار کند.» کپی گفت: «حق با توست. اصلاً فکرش را نمی کردم. شاید جیمی پیغامی را به یکی از آن سنگها بسته باشد؟ من که با این پا نمی توانم بالا بروم ؛ شما بروید.» بیل و سامی صندلی دیو را هل دادند و در یک چشم به هم زدن همه به طبقة بالا رفتند. فکر می کنید بچه ها در طبقة دوم چه چیزی پیدا کردند؟آیا اثری از جیم پیدا شده بود ؟ ادامه دارد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 25