مجله کودک 07 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 07 صفحه 15

یک اتاق که خیلی خیل از شکم مامان بزرگتر بود. توی این شکم بزرگ، پر از بچهها بود. هر بچهای یک تخت داشت. فقط من و برادرم ر با هم روی یک تخت گذاشته بودند؛ اما خداییاش اینجا جایمان بزرگتر بود و هی نمیخواست که من، برادرم را هل بده و او مرا هل بدهد و هی پاهایمان را توی شکممان جمع کنیم؛ اما این جا از شکم مامان سردتر بود. برای همین یک خانم پرستار آمد و یک لباس سفید کرد تن ما. حالا ما هم پرستار شده بودیم. من داشتم به بچههای دیگر که تخت تکی داشتند، نگاه میکردم که برادرم گفت:« من گشنهمه، این پرستاره نمیخواد به ما شیر بده». گفتم:« پرستار که به آدم شیرنمیده ، مامان شیر میده» برادرم گفت:«خودم میدونم... من گشنه مه، من گشنهمه» بعد هی جیغ زد و هی جیغ زد و چندتا بچة دیگر را هم به گریه انداخت. من هم گشتهام بود، خواستم از بند ناف غذا بخورم؛ اما بند نافمان را بریده بودند و رویش باند گذاشته بودند. اینجا دیگر چه شکمی بود که بند ناف نداشت! برادرم ول نمیکرد. به من هم گفت: «بیچاره! اینجا اگه هیچی نگی، هیچ کس بهت غذا نمیده بخوری، تو هم جیغ بزن تا یکی بیاد به ما شیر بده». باز دوباره داد زد:«من گشنهمه، من گشنهمه : شیر میخوام». و هی دست و پایش را توی هوا تکان داد. خیلی وُول میخورد. بعضی وقتها هم مشت و لگدش میخورد به من ،من به آن پرستار گندهه نگاه کردم که داشت با تلفن حرف میزد. انگار صدای گریة بچهها را نمیشنید. من هم خیل گشنهام بود، ولی خوب نبود که آدم جیغ و داد کند. اینکار بیتربیتی بود؛ اما آخرش آنقدر برادرم جیغ زد، آنقدر جیغ زد که پرستاره آمد و گفت:«چه خبرتونه، کولیها!؟» برادرم همانطور که داد میزد، گفت: «بدبخت گریهکن، شیر نمیده بخوری ها». پرستاره برادرم را بغل کرد و زد به پشتش و گفت:«فسقلی چه کولی بازی درمیآره!». برادرم حرصش درآمد، یک لگد زد توی دست پرستار و گفت: « فسقلی خودتی، گنده!». پرستار اصلاً دردش نیامد. اصلاً نفهمید که برادرم لگدش زده، زبان ما راهم که بلد نبود تا بفهمد برادرم چه میگوید. من هم لجم گرفت، پرستاره مامان نبودکه حق داشته باشد برادرم را بزند. وقتی پرستار بادست دیگرش مرا هم بغل کرد، مشتم را محکم کوبیدم، توی گردنش، گردنش خیل سفت بود و دستم درد گرفت. گریهام گرفت، ولی او هیچیاش نشد. فقط گفت: «چقدر وول می خوری! خدا به داد مامانتون برسه، دوتاتون تُخسید». من نمیدانستم تُخس یعنی چه، برادرم هم نمیدانست. قرار شد بعد که مامان را پیدا کردیم، از او بپرسیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 15