مجله کودک 39 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 39 صفحه 7

بیشترتر شده بود. نفسم تندتند شده بود. آن دو تا بچة بیتربیت هم پشت سرمان بودند. پسر تپلی گفت: «اگر بگیرمت، با مشت میکوبم تو مخت.» آن یکی هم گفت: «توپ منو برمیداری؟ حالا حسابتو میرسم.» دلم میخواست جیغ بزنم و مامانی را صدا کنم. دم در خانه که رسیدیم، تندی با پایم کوبیدم به در، محمد حسین هم هی تند تند به در مشت زد و هی داد زدیم: «مامانی! مامانی! درو وا کن.» هنوز مامانی در را باز نکرده بود که آن پسر که تپلی نبود، رسید به من و خواست توپ را بگیرد که محمـد حسین پریـد و یقهاش را گرفت. آن پسر تپلی یواشیواش داشت از پلهها میآمد بالا و هی نفس نفس میزد. یکدفعه مامانی در را باز کرد و محمد حسین و آن پسر را دید که دارند دعوا میکنند. مامانی تندی دست دوتاییشان را گرفت و داد زد:«اِه، اِه، اِه! این کارها چیه میکنید، یعنی چه؟». بعد آنها را از هم جدا کرد. یقه محمـد حسین کج شده بود و پیـراهنـش از توی شلـوارش در آمده بود. دکمـه بلوز آن پسر هم کنده شده بود. آن پسر تپلی هم بالاخره رسید؛ ولی اصلاً نمیتوانست حرف بزند. مامانی که خیلی عصبانی بود، داد زد: «برای چی دعوا میکنید؟». بعد به من و محمد حسین گفت: «مگه نگفتم که خرابکاری نکنید؟». محمد حسین گفت: «خرابکاری نکردیم که، دعواکردیم.» مامانی گفت: «دیگه بدتر!». بعدآن پسر که تپلی نبود،گفت: «اینا توپ مارو برداشتن.» من گفتم: «دروغ میگه.» بعد توپش را انداختم زمین و گفتم:«اینا، اینا، اینا....». نمیتوانستم درست حرف بزنم. هی نفس نفس میزدم. محمد حسین گفت: «اینا اومدن توی زمین ما.» پسر تپلی گفت: «نه خیر، زمین مال خودمون بود، ما زودتر اومدیم.» مامانی گفت: «حیاط به این بزرگی، سر یک تکه زمین دعوا میکنید؟ خب، هر کدومتون برید یک جا.» محمد حسین گفت: «اونجا همیشة همیشه مال من و محمد حسین بوده، نمیگذارم کسی اونجا بازی کنه.» آن پسر که تپلی نبود، گفت: «اِه، زرنگی؟! اونجا مال خودمونه.» مامانی گفت: «چرا هر کدومتون نمیرین یک گوشه حیاط؟» محمد حسین گفت: «بقیة جاها همهاش باغچهس، زمینش کوچیکه، نمیشه فوتبال بازی کنیم.» بعد آن پسر تپلی هم گفت: «راست میگه، اونجاها جا نداره، که دروازه بگذاریم.» مامانی یک کمی ما دو تا و آن دوتا را نگاه کرد و بعد لبخند زد و گفت: «یک فکر خوبی! چطوره که چهار تایی با هم فوتبال بازی کنید.» من هیچی نگفتم؛ ولی محمد حسین و آن دوتا گفتند: «نمیخواهیم.» مامانی گفت: «چرا؟ ببینید بچهها، این حیاط،مال همهس، مال همة اونایی که توی این آپارتمان ها زندگی می کنند. پس همهتون باید با هم دوست باشید و با هم بازی کنید، اصلاً اگه چهارتایی تون با هم فوتبال بازی کنید که بهتره، دوتاتون تو دروازه میایستید، و دوتاتون هم توزمین. این­جوری دیگه دعواتون هم نمیشه.» من خندیدم و به محمد حسین گفتم: «این جوری بهترتره.» محمد حسین هیچی نگفت. آن پسر تپلی گفت: «باشه، قبول.» مامانی به محمد حسین و آن پسر که تپلی نبود، گفت: «شما هم موافقید؟». آنها به هم نگاه کردند و بعد سر تکان دادند. مامانی گفت: «حالا با هم دست بدهید و صورت همدیگر را ماچ کنید و دوست بشوید.» صورت پسر تپلی، مثل بالش نرمِ نرم بود و من دلم میخواست لپش را بکشم. حیف که دعوایمان میشد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 39صفحه 7