مجله کودک 39 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 39 صفحه 26

به مغازه رسید، ساعت شش و بیست وپنج دقیقه بود. در جلو مغازه بسته بود، ولی آقای لینتون همیشه در پشتی را برای او باز می­گذاشت. به همین خاطر امی دوچرخه اش را به پشت مغازه برد، آن­را کناری گذاشت و کیفش را باز کرد تا کلید قفل را بیرون بیاورد، ولی کلید آنجا نبود. امی داخل تمام جیبهایش­را گشت، ولی کلید را پیدا نکرد. پس دوباره به طرف در جلو مغازه برگشت تاآنجا راهم به دقت بگردد. ناگهان متوجه اتومبیل بزرگ قرمز رنگی شد که جلو مغازه پارک شده بود. وقتی چند لحظه قبل به آنجا آمده بود، هیچ اتومبیلی را ندیده بود. با دقت داخل آن را نگاه کرد، کسی داخل اتومبیل نبود.درطرف راننده باز بود و موتور هم روشن بود. امی به اطراف نگاه کرد و یکدفعه متوجه در جلو مغازه شد که حالا بازباز بود. امی با خودش گفت: «حتما کسی است که خیلی خیلی عجله دارد.» ناگهان صدایی شنید. آقای لینتون بود که فریاد میزد: «برو بیرون. از من دور شو! آن چاقو را کنار بگذار!». بعد صدایی شنید. صدایی که آن را نمیشناخت. «در گاوصندوق­راباز کن.» امی به طرف پنجره رفت. حالا میتوانست آن دو را ببیند. آقای لینتون کنارمیزایستاده­بود و صورتش از عصبانیت و ترس قرمز شده بود. مردی هم جلویش ایستاده بود. امی نمیتـوانست صورتـش را ببیند، چون مرد پشت به او ایستاده بود. اوفقط میتوانست چاقوی بزرگش را ببیند که آن را به طرف آقای لینتون گرفته بود. دزد به دور و برش نگاه کرد و بعد فریاد زد: «تلفن! تلفن کجاست؟». آقای لینتون برای مدتی به چاقو خیره شد، بعد دستش را دراز کرد و از زیر میز تلفن را برداشت. مرد تلفن را به سرعت گرفت، بعد به آقای لینتون نگاهی کرد و فریاد کشید: «در صندوق را باز کن!». امی میدانست که باید هر چه زودتر کاری کند، ولی چه کاری؟ این خیلی احمقانه بود اگر او وارد مغازه میشد، چون مرد چاقو به دست تقریباً دو برابر او بود.ناگهان فکری به ذهنش رسید. پس به سرعت به سمت ماشین رفت و پشت آن پنهان شد. حالا هیچکس نمیتوانست او را ببیند؛ بعد مشغول خالی کردن باد لاستیکها شد. وقتی باد لاستیکها خالی میشد، آنهاباصدای بلندی پنچر میشدند. امی باد دو تا از چرخها را خالی کرد. حالا باید به آن طرف اتومبیل میرفت. در همان لحظه دزد از مغازه خارج شد و چاقویش را به طرف امی گرفت. ادامه دارد...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 39صفحه 26