مجله کودک 39 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 39 صفحه 10

درس زندگی آقا دزده داستان دزدها نویسنده: محمد رضا یوسفی آقا دزده یک روز به بچه کوچولویش گفت: «بابا جان! بیا برویم تا درس زندگی یادت بدهم.» بچه کوچولو دست به دست بابایش، آقا دزده راه افتاد. آقا دزده سر خیابان جیب یک نفر را زد. بچه کوچولو گفت: «بابا این چه کاری بود کردی؟» آقا دزده گفت: «این یار و شریک من بود، سهمم را نمیداد از جیبش در آوردم.» آقا دزده سر خیابان بعدی کیف یک نفر را دزدید. بچه کوچولو گفت: «بابا این چه کاری بود کردی؟» آقا دزده گفت: «این یارو کیف مرا دزدیده بود، حالا من پساش گرفتم.» آقا دزده تو خیابان بعدی پولهای یک نفر را از دستش قاپید و فرار کرد. مردم با داد و فریاد میگفتند: «دزد! دزد!» و آقا دزده و بچه کوچولو فرار میکردند. آقا دزده و بچه کوچولو را گرفتند و به زندان انداختند. بچه کوچولو گفت: «بابا جان این چه کاری بود کردی؟» آقا دزده گفت: «اینها درس زندگی بود. هر پدری با کار و باری که دارد به بچهاش درس زندگی یاد میدهد. من هم دزدم بابا جان، حالا این زندگی را دوست داری؟» بچه کوچولو گریهکنان گفت: «من آرتیست بازی دوست دارم. از آن آرتیستها که میآیند و دزدها رااز زندانآزاد میکنند.» آقا دزده گفت: «آن آرتیست بازیها فیلم سینمایی و چاخان هستند خوشگلم! خانة اول و آخر هر دزدی اینجاست.» بچه کوچولو به آغوش آقا دزده پرید وگفت: «یه­روز از اینجا نجاتت میدهم باباجان! بگذار بزرگ بشوم، بگذار آرتیست بشوم، از این زندگی نجاتت میدهم.» آقا دزده، بچه کوچولو را میبوسید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 39صفحه 10