ضامن آهو
امام رضا (ع) در راه سفر به توس بودند که به دشتی زیبا و سرسبز رسیدند. ناگهان صدای نالهای در دشت پیچید. امام به طرف صدا رفتند. آهویی در دام صیاد گرفتار شده بود و ناله میکرد. آهو با دیدن امام سر بلند کرد و گفت: «برههایم تشنه و گرسنهاند. اگر به آنها شیر ندهم، خیلی زود میمیرند. آزادم کن تا پیش آنها برگردم.»
امام بیآن که لحظهای را از دست بدهند، مشغول باز کردن بند دام از پای آهو شدند. در همین لحظـه صیاد از راهرسیدو فریاد زد: «چه میکنی؟ این آهو صید من است!».
امام رضا (ع) روی برگرداندند و خیره به چشمان صیاد نگاه کردند. صیاد مسلمان نبود. امام را هم نمیشناخت؛ اصلاً چیزی جز شکار نمیدانست. برای همین هم با صدایی بلند گفت: «میخواستی آهوی مراباخودت ببری؟».
امام رضا (ع) لحظهای درنگ کردند و سپس فرمودند: «برههای این آهو تشنه و گرسنهاند. او را رها کن تا به سوی برههایش برود.»
آهو گفت: «به او بگو که بازمیگردم. پس از این که برههایم شیر نوشیدند، بازمیگردم. به خدا سوگند که بازمیگردم...»
امام رضا (ع) فرمودند: «پس از این که برههایش را سیر کرد، بازمیگردد؛ به همین جا... نزد تو!».
صیاد خندة تلخی کرد و گفت: «آهو این را گفت؟! کدام
صید رها شده را دیدهای که با پای خود نزد صیاد باز گردد؟!».
امام فرمودند: «این آهو باز میگردد. من ضامن او میشوم و خود همین جا میمانم تا او برگردد. رهایش کن نزد برههایش برود.»
صیاد کمی فکر کرد و گفت: «اگر تو میمانی، آهو را رها میکنم و اگر آهو برنگردد، تو صید من خواهی بود.»
امام رضا(ع) فرمودند: «او را رها کن. من همین جا میمانم.»
صیاد بند از پاهای آهو باز کرد و آهو در دل دشت دوید و دوید و دوید.
مدتی گذشت. صیاد بیتاب
بود و خشمگین. این طرف و
آن طرف میرفت و به خود
ناسزا میگفت. امام آرام در
جای آهو نشسته بود؛ بیهیچ
نگرانی. صیاد عصبانی و
برافروخته گفت: «دیدی نیامد؟ من چه سادهدل بودم که حرف تو را باور کردم. حالا با تو چه کنم؟».
امام فرمودند: «میآید. نگاه کن!». صیاد با ناباوری به انتهای دشت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 39صفحه 30