مجله کودک 85 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 85 صفحه 9

که خیلی کوچک می شد. اما ناگهان توپ ناپدید شد و دیگر به زمین برنگشت، پسرک شروع به جستجو کرد. ولی هر چه گشت توپ را پیدا نکرد. فرفره که هنوز از دوستی با توپ ناامید نشده بود، آهی کشید و فکر کرد: «حتماً توپ به آشیانه پرنده رفته، تا با او دوست شود.» هر چه فرفره بیشتر به این موضوع فکر می کرد، علاقه اش به توپ بیشتر می شد، به تدریج فرفره غمگین شد. به پرنده خوش آواز خیلی حسادت می کرد. از آن به بعد، فرفره بیشتر وقت ها به دور خود می چرخید و آه می کشید. کم کم مهر و علاقه اش به توپ آن قدر زیاد شد که حتی خودش را هم فراموش کرد. به همین خاطر روز به روز چرخیدنش زیباتر شد. به این ترتیب سال ها گذشت. رفته رفته فرفره پیر شد. دیگر، رنگش طلایی طلایی شده بود. هیچ وقت چنین جالب به نظر نمی رسید تازه وقتی هم که می چرخید و آواز می خواند، سحرآمیزتر وجالب تر به نظر می آمد. سرانجام روزی هنگام بازی فرفره از دست پسرک افتاد و گم شد. پسرک شروع به جستجو کرد. حتی زیرزمین خانه را هم گشت. ولی آن را پیدا نکرد. راستی فرفره کجا افتاده بود؟ توی سطل آشغال! توی سطل حسابی کثیف بود. همه چیز در آن دیده می شد. از پوست پیاز و پوست سیب زمینی تا چیزهای دیگر. فرفره فکر کرد: «چقدر اینجا کثیف است! چه جای بدبویی ! » ناگهان در زیر پایش چیزی احساس کرد. آرام به پایین نگاه کرد. یک تکه کلم به چیز گرد و عجیبی شبیه یک سیب پلاسیده، چسبیده بود. فرفره خوب نگاه کرد. نه! سیب پلاسیده نبود، یک توپ کهنه بود که سال های سال در پشت بام زیر باران افتاده بود و پاره شده بود. توپ گفت: «خدا را شکر. پس از سالها تنهایی، عاقبت کسی را پیدا کردم که دوستم شود و با او حرف بزنم!» بعد به فرفره طلایی نگاه کرد و ادامه داد: «جنس من از چرم است. مرا یک دختر خانم دوخته است. در بدن من نیروی نامریی و عجیبی وجود دارد که می توانم بپرم. سال ها پیش می خواستم با یک پرنده خوش آواز دوست شوم که به پشت بام افتادم. پنج سال تمام، آنجا در زیر باران بودم. تا این که توفان مرا توی این سطل انداخت. پنج سال زمان زیادی است، نه ؟ حاضری با من دوست شوی؟ فرفره حرفی نزد. توپ را شناخت و به یاد گذشته ها افتاد. فکر کرد: «بیچاره به چه روزی افتاده است!» همان وقت مادر پسرک آمد تا آشغال ها را توی سطل بریزد. نگاهش به فرفره افتاد و گفت: «آخ ، پس تو اینجایی؟» به این ترتیب ، دوباره فرفره با احترام بسیار به جعبه اسباب بازی ها برگشت. در حالی که کسی به توپ اعتنایی نکرد و او هم دیگر صدایش در نیامد. از آن به بعد فرفره از مهر و علاقه ای که به توپ داشت، حرفی نزد. حتی علاقه اش را نسبت به او کم کم از دست داد. چون سال ها به توپ خودخواهی علاقه داشت که روی پشت بام زیر باد و باران افتاده بود و حالا هم توی سطل آشغال قرار داشت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 85صفحه 9