مجله کودک 85 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 85 صفحه 15

ریحانه هم نتوانست فریبا را آرام کند. پیش خانم مربی رفت: فریبا... فریبا ، فریبا جان به من بگو چی شده؟ فریبا از غم بزرگش برای او گفت. از این که دلش می خواست روزها به عقب برگردد و روزی بشود که قناریش هنوز زنده بود. خانم مربی گفت: «آن وقت چه می کردی؟» فریبا «آن وقت می توانستم مثل فریبا او را آزاد کنم. تا او هم، هر روز پیش من بر گردد و برایم بخواند و دعایم کند. اما دیگر خیلی دیر شده است. خانم ، شهر آرزو کجاست؟ شما می دانید؟ یا آن آقایی که این شعر را گفته است می داند؟» خانم مربی گفت: «شاید بتوانیم از خودشان بپرسیم.» -: آقای رحماندوست سلام. من از کتابخانه کانون با شما تماس می گیرم. کنار من دختر خانمی به اسم فریبا ایستاده است. او شعر شما- دعای قناری- را خوانده است و برایش سوالی پیش آمده است. سوالی که فقط خود شما می توانید به او جواب بدهید. و ماجرا را برای او گفت. بعد به فریبا گفت: «می خواهند با خودت صحبت کنند.» آقای رحماندوست با مهربانی گفت: «... من هم از مرگ قناری تو غمگینم. می دانم تو چقدر غمگین و پشیمانی ... فریبا راستش را بگو. آیا پرنده دیگری را در قفس زندانی خواهی کرد؟ فریبا فوری گفت: «نه... دیگر نه...! -: «آفرین ، پس تو همان فریبای شعر منی! شهر آرزو توی دل خود توست و قناریت هم هر روز صدایت می زند و برایت می خواند. فقط یادت باشد که ...»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 85صفحه 15