مجله کودک 85 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 85 صفحه 14

تصویر دوست فریبا و شهر آرزو بازنویسی متن: مژگان بابامرندی امیر محمد لاجورد فریبا چند روز بعد از آن حادثه غمگین به کتابخانه رفت. سلام کرد و کتابهایی را که امانت گرفته بود پس داد. دوست هایش را مثل همیشه در آنجا دید. از بین کتاب ها، کتاب دوستی شیرین است را برداشت و ورق زد. به شعر دعای قناری رسید، آن را خواند. فریبا یک قناری داشت قناری زرد و زیبا بود ماجرای شعر چقدر شبیه او بود. هر دو فریبا بودند و هر دو قناری داشتند و قناری هر دو نفرشان دیگر نبود. قناری فریبا مرده بود. اما فریبا ی توی شعر، خودش قناری را آزاد کرده بود. ... فریبا از قفس دل کند به شهر آرزو سر زد... این روزها که قناریش دیگر نبود چه روزهای بدی بودند. هر صبح با آواز قشنگش از خواب بیدار می شد و اولین چیزی که می دید پرهای زرد و قشنگش بود. در تمام طول روز حواسش به او بود. قناری محبوبش دیگر نبود. چه زود لحظه های خوب با او بودن تمام شده بود. چقدر جایش خالی بود. دیگر دست خودش نبود... رضوانه فهمید فریبا گریه می کند اما هر چه پرسید چرا گریه می کنی؟ او جوابی نداد. به ریحانه گفت : «تو نمی دانی چرا فریبا گریه می کند؟»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 85صفحه 14